اگر روزی به شما بگویند امروز آخرین روزی هست که در این دنیا زندگی میکنید این روز را چگونه ،کجا و با چه کسی میگذرانید ،کار خاصی هست که باید انجام دهید ،ساعت چند از خوابا بیدار میشوید ،آیا میتوانید حتا برای یک لحظه چشمان خود را هم بگذارید، شاید یک کاغذ سفیدی پیدا کنید و یک لیست بلند بالا بنویسید،ای کاش میتوانستم سری به قبر مادرم بزنم ، یا پدرم ،ولش کن احتیاجی نیست از همین جا باهاشون صحبت میکنم چقد خوبه که نیستند و زودتر از من رخت از جهان فانی بر بستند، هر چه فکر میکنم صورت پدر را به یاد نمیآورم، عکسی هم ندارم اما انتهای تخیلا تم را نبش قبر میکنم تنها استخوانهایی از گذشته باقی منده که شاید دیگر نشانی از دیانا هم درونش نباشد.
اولین نام ،برادر بزرگم که نقش پدر را برایم داشت ، اما چگونه میتونم سراغ او بروم که همسرش چشم دیدن مرا ندارد و اگر بداند که روز آخر من است آن لبخند موذیانه را بر لب میاورد که آذوقه راه اخرت من باشد،و برادرم آیا حاضر میشود بدون همسرش به سراغ من بیاید،بهتر از از او هم بگذرم و آرامش خانواده آاش را بر هم نزنم، اما خواهرم او را باید حتما ببینم ،او که همیشه از دیدن من خوشحال میشد و غذا یه مورد علاقه مرا درست میکرد ،اما یعنی امروز در خانه است ،میخواست بره شمال ،یک ویلا خریده و تابستان را در آنجا میگذراند ،اول یک تلفن میکنم ، چرا حتا تلفن را جواب نمیدهد،ده بار پیغام گذشتم اما جوابی نمیدهد.
وقت میگذرد و من هنوز یکی از کسانی که دوست داشتم ندیده ام، حتا با تلفن هم آنها را پیدا نمیکنم ، دفترچه تلفن را به دست میگیرم و دنبال اسمهایی میگردم که در زندگی من اثر گذر بوده اند اما اسمی را نمییابم و راستش بسیاری از آنها را سالهاست ندیدهام شاید مرده باشند و من خبری از آنها ندارم، تمام دفترچه را
ورق میزنم و آن را پاره میکنم ،،یعنی هیچکس نیست که از مردن من ناراحت باشه ،و علاقه داشته باشه که مرا ببینه ، همسر سابقم ،نه بابا او هم از رفتن من شوق میکند،همیشه دعا میکرد باشد و نبود مرا ببیند، ،دوست دختری که سالها با او زندگی کردم و مانند یک خانواده بودیم ، خوب که فکر میکنم، نه ولش کن بابا هم راهش دوره و شاید اصلا من را فراموش کرده باشد.
انگار یکمی دیر شده و باید زودتر آغاز میکردم ،بگذار این روز آخر را هم در تنهای خود اشک بریزم ،اما خوب که فکر میکنم هنوز جایی هست که از دیدن من خوش حال میشود و آن محله دوران کودکی میباشد ،آن کوچه صمیمی و آن خانه قدیمی که حتی دشمنیهایش هم با صفا بودند، سر و صدای بلند بعضی بچهها و فریاد مادران که آنها را به خانه رفتن صدا میزدند اما کسی حاضر نیست از آن کوچه دل بکند ،حتی حاضرند شب را در آن کوچه به صبح برسانند ، نزدیک غروب شده و رگبار بارانی میزند و بوی کاه گٔل تمام فضا را گرفته ،بویی که سلولهای مغزم را شخم میزند و مرا به خوابی خوش آیند و عمیق دعوت میکند ، وقت آن است در این زمین نم دار دانهای گندم بکاریم.