صبح ها که چشمانم را که باز میکردم همان صبح های گرم تابستان که دیگر سایه خر پشتک را هم آفتاب میپوشاند و باید بلند میشدم . نگاهم به این عمارت قدیمی میفتاد و صدای سربازان داخل پادگان که با صدای مارش میدویدند و بعد هم ایست خبردار میدادند و مراسم صبحگاهی اما اکنون که عکس این عمارت آنتیک را پس از سالها میبینم دریغ میگویم که حتی احترام برای ساختمانهای میراث فرهنگی نیز قائل نیستند و این اثر زیبا را به حال خود رها کرده اند شاید اگر یک سرباز عرب که برای جنگ به کشور ما روان شده بود در اینجا به قتل میرسید به ان نام امام زاده میدادند و از ان طلب شفاعت میکردند
به یزدان که گر ما خرد داشتیم کجا این سرانجام بد داشتیم
فردوسی شاید