Dienstag, 24. September 2013

داستان کوتاه مرد سیاه


در راه میان درختان که کم کم رنگ سبزشان را از  دست میدهند و دایم برگ هاشان در حال فرو ریختن روی زمین هستند همراه دیگر مردمی که برای ادای احترام به جوان سیاه پوستی که هفته پیش جان خود را از دست داده بود و شرکت در مراسم تشییع جنازه او به طرف قبرستان میرویم .
مردم گوناگون از طبقات مختلف جامعه برای خاکسپاری جوان سیاهپوست به گورستان آماده بودند وبازار شایعات در مورد چگونگی مردن جوان داغ بود ،عده ای میگفتند که اشتباه محض پلیس و ماموران اداره آگاهی بوده است که جوان بیچاره را به رگبار گلوله بسته اند به جای آنکه دزد واقعی را بگیرند ،در واقع این جوان وقتی به صحنه رسیده که دزد نامروت در حال کشیدن کیف دستی ای دست خانوم پیری بوده و جوان ما برای کمک کردن به خانم میرود که در یک لحظه دزد دست به اسلحه میبرد و میخاهد به طرف او شلیک کند که ماموران پلیس او را میبینند و او سریع اسلحه را به طرف جوان میاندازد و دستهای خود را بالا میبرد ،جوان شوم بخت که از هیچ جا خبر ندارد برای اینکه اسلحه در جای امنی باشد به طرف ان رفته و ان را به دست  میگیرد ،و پلیس که صحنه را اینگونه میبیند به جوان سیاه پوست شلیک میکند و او را از پا ی در می آورد .،در ضمن دزد و خانوم محترم هم با هم کنار می ایند و به راه خود ادامه میدهند .
شخص دیگری میگوید ،آقا گیریم که حرف شما درست باشد ،اولاکه رئیس پلیس شهر برلین شخصا از خانواده جوان سیاهپوست عذرخاهی کرده است دوم آنکه پلیس تقصیر ندارد اینها همه شان یا در کار دزدی هستند و یا در کار مواد مخدر و پرونده خوبی ندارند .
       صدای دیگری بین جمعیت بلند شد که میگفت آقا جان چرا چرت و پرت میگی پسره یک جنتلمن واقعی بود یک تیکه جواهر ،دانشجوی سال پنجم فیزیک و متخصص در کامپیوتر و معلم زبان فرانسه ،چه ربطی داره به آدمی که مواد مخدر میفروشه ،مطمئن باشید که پلیس ها فقط به خاطر رنگ سیاهش به او شلیک کرده اند .
در واقع من که اصلا حرف و داستان پلیس را باور نمیکنم از کجا معلوم که راست میگویند پس چرا منتظر جریان دادگاه نمیشوند و میخاهاند سریع قال قضیه را بکنند .
زن میانسالی  که به طور اتفاقی به مجلس خاک سپآری آمده بود گفت  میدونید چی شده من چیزه دیگری شنیدم میگن پسره خیلی بارش بوده ،توی خونه یک آزمایشگاه درست  کرده بود و آزمایش های شیمیایی در مورد ویروس های همه گیر و واگیر دار انجام داده است ،صدای خود را پایین آورد و دستش را به دهان گرفت و گفت میگن میخواسته مسلمون بشه ،میخواسته به افغانستان بره میدونید منظورم چیه تروریستهای افغانی و سلاح های شیمیایی ،این روزها نمیشه به کسی اعتماد کرد ،یادتون رفته چند سال پیش چه اتفاق وحشتناکی در شهر توکیو در قطار زیرزمینی افتاد  یک دیوانه روانی کافیه که کامی بارش باشه و یک عده مردم بیگناه را از بین ببره ،،،،صدای خفه ای حرف زن میانسال را قطع کرد و گفت  ،،آخه خانوم چرا زمین رو به آسمان میبافی این جوان هر هفته به کلیسا میرفت و در بین گروه آواز خونهای کلیسا شهره به داشتن صدای بسیار گرمی بود و هرگز حاضرنبود دست از دین و ایمانش بردارد ،واقعیت این هست که دستگاه حکومت دموکراتیک ما این بدبخت ها را قبل از انجام هر جرمی ،متهم میدونه ،این رو میگن فرق گذاشتن و بیخودی به کسی اتهام بستن ،مردم و دولت ما باید یاد بگیرند که اقلیت ها را همه شان را نباید به یک چشم نگاه کرد جامعه آنها هم دارای اقشار گوناگون میباشد و یک دست نیست مثل هر جامیه دیگر در دنیا هم خوب دارند و هم بد  دارند .
عجب حرف هاای میزنید ،تمام این ها ربطی به این جوون نداره ،این  را مردی گفت که خود را به جمیعت رساند و ادامه داد پلیسی که این جوان را کشته برای عمل خود  یک توجیه شخصی داشته اما سرپوش گذاشتند و نگذاشتند جریان درز پیدا کند ،در حقیقت آقای پلیس یک زن بسیار جذاب داشته که از عهده او توی مسأله سکس بر نمیومد ،،،میدونید دیگه زنهای این روزها دوست دارند توی جامعه خود را عرضه کنند و هیچ چیز شیک تر از داشتن یک دوست پسر سیاهپوست نیست چون هم جذابیت دارد و هم خوش هیکل و جوان است ،،بنابر این همسر عزیز پلیس ما تصمیم گرفت با جوون سیاهپوست رابطه خیلی خصوصی برقرار کنه و شبهای خود را در بستر او به صبح برسونه که این ماجرا از چشم های پلیس آگاهی دور نمی ماند ،،و رگ حسادتش بالا میزند تا آنجا که تصمیم میگیرد برای نجات زندگی مشترکش و به دست آوردن دوباره زنش پسر جوان را از سر راه بردارد و بعد از مدتها نقشه کشیدن و فکر کردن به این نتیجه میرسد که در  یک موقیعت مناسب او را غافلگیر کند و با  یک تیر او را از پای در آورد ،،برای این کار در شب مورد نظر پشت خانه یکی از دوستانش با او قرار گذشت و او را با حیله و کلک به داخل خانه کشید و از آنجا به بعد همه چیز آسان بود چرا که صاحب خانه مدعی سرقت خانه اش میشود و پلیس هم برای بازرسی به آنجا میآید مجبور به شلیک میشود و جوان بیچاره هم جان خود را از دست میدهد .
در واقع میتوان گفت دلایل زیادی وجود دارد که میتوان یک جوان سیاهپوست را در آلمان کشت و جسد او را درون جنگلی تاریک به امان حیوان های وحشی سپرد و رفت تا روزی که یک خانوم زیبا یی با سگ وفادارش داخل جنگل قدم میزند و به طور اتفاقی استخوان هاای شبیه به انسان پیدا میکند و از روی کنجکاوی به اداره پلیس میرود و موضوع را با آنها در میان میگذرد و پلیس پرونده ی تشکیل میدهد ،پرونده ای که یک استخوان به ان ضمیمه میباشد .