Dienstag, 5. November 2013

داستان کوتاه همسایه جدید


قدیما که تهران زندگی میکردیم توی اون محله قدیمی و کوچه بن بست به ندرت پیش میامدکه همسایه جدیدی توی کوچه میامد در واقع خانه ها حیاط دآر و از سالها پیش اشغال شده بود و اهالی کوچه ،بسیاری از آنها خود را در ان خانه ها به سر میبردند گاهگاهی پیش میامد که خانه ی تصمیم میگرفت چند اتاق خود را اجاره دهد که برای ما بچه ها بسیار جذاب بود چرا که معمولا این خانواده های جدید بچه دآر بودند و اگر شانس میزد و پسر بچه بودند که برای تقویت تیم فوتبال سر از پا نمیشناختیم و سریع رابطه برقرار میکردیم و همسایه جدیدی که بدون بچه بود تنها سبب مزاحمت ما بچه ها میشد .
توی راهروی که به در ورودی آپارتمان ختم میشود کنار صندوق های پستی روی دیوآر تکه فیبری بود که اهالی ساختمان خبر های خصوصی و گاهی مدیر ساختمان دستور های استفاده از وسایل موجود در ساختمان را میدهد و اگر شخصی در آخر هفته میهمانی دارد و میخواهد تا نیمه شب صدای موزیک خود را بلند تر از روزهای معمول کند روی این تابلو از چند روز قبل خبر میدهد و امروز صبح که من از خانه خارج میشدم اعلامیه ای بود که خبر از ورود همسایه جدید به آپارتمان روبروی من را میداد و بر عکس قدیما که همسایه را با بچه میخواستم امروز در راه دانشگاه دعا میکردم که همسایه جدید بچه نداشته باشد .
حدود ۶ سالی است که در این ساختمان زندگی میکنم در واقع ۱۰ سال است که به آلمان مهاجرت کردم و چند سالی ست که در هامبورگ زندگی میکنم و چندین نفر را در حال اسباب کشی دیده ام و شاید ۹۰ درصد آنها زنهایی هستند ۲۵/۴۰ ساله که یک یا دو فرزند را بدون پدر بزرگ میکنند در این کشور خانم های مطلقه با یک فرزند را زیاد میتوان دید که با دو پا محکم روی زمین ایستاده اند و زندگی خود را اداره میکنند .
در ورودی ساختمان را باز کردم و چند تا پله را بالا رفتم تا به آسانسور رسیدم ،تکمه ان را فشار دادم و چند لحظه ای منتظر شدم اما خبری نشد و از پله ها بالا رفتم حدس میزدم که حتما آسانسور را در طبقه پنجم نگه داشته و در حال اسباب کشی میباشند امیدوارم که حداقل انسانهای قابل معاشرتی باشند حدود طبقه پنجم بودم که صدای پاشنه های کفش زنانه را میشنیدم اما وقتی جلوی در آپارتمان رسیدم کسی آنجا نبود در آسانسور نیمه باز بود و یک چارپایه کوچک جلوی بسته شدن در ان را میگرفت کمی معطل کردم شاید بیرون بیاید اما خبری نشد در واقع از داخل خانه که در ان نیمه باز بود صدایی بیرون نمیامد و خود این نشانه خوبی بود ،بچه ای در کار نیست
حدود نیم ساعت گذشت که از راهرو صداهایی می آمد رفتم پشت در و از عینک در نگاهی به راهرو انداختم چراغ راهرو روشن بود و اتاق من تاریک چند لحظه بعد صحنه ای دیدم که تا مغز استخوانم سوت کشید ولی به قدری به سرعت از جلوی چشمم رد شد که اول فکر کردم که شاید خیالاتی شد ه ام اما دقیقه ای بعد دوباره تکرار شد و زنی قد بلند با موهای بلوند و لباس چرمی قرمز رنگ که دو تکه جدا از هم دآشت و دامن ان به قدری کوتاه بود که وقتی دولا میشد اسباب خود را از آسانسور بیرون بیاورد میشد قسمتی از شورت او را هم دید ،پاهای بلند و پر گوشت سفیدش به قدری هوس انگیز بود که وقت نمیکردم به صورت او نگه کنم در واقع برایم فرقی نمیکرد که صورتش را ببینم برای اولین بار بود که زنی با این مشخصات را در این ساختم۹۹ان میدیدم چرا که اکثر مردمی که در این محل زندگی میکنند محافظه کار هستند ،و از لباس های معمولی استفاده میکنند و بیشتر خانوم ها شلوار جین میپوشند هنوز چشم داخل عینک ذره بینی در بود و همه حرکت او را دنبال میکردم با برداشتن هر جسمی از روی زمین سینه های صاف و سفیدش که از بلوزش تا نصفه بیرون آمده بود بالا و پایین میرفت ،بالاخره جرات کردم که صورتش را نگاه کنم و برای یک لحظه چشمانش به طرف در آپارتمان من خیره شد ،چشم را برداشتم ،حس میکردم وجود مرا فهمیده است ،صورتش هم مانند تمام بدنش دو رنگ بود ،قرمز و سفید با چشمان آبی و دماغی گوشتی و پهن که به مجموع صورت کوپولش میخورد بعد از چند دقیقه دیگر خود را به آهستگی از سوراخ در دور کردم و به اتاق خود برگشتم
روی کاناپه افتادم و دستانم را مشت کرده و میخواستم فریاد بزنم ،بلاخره یک زن ،یک زن کامل با لباس دو تکه چرمی و دامن کوتاه و کفش پاشنه بلند با پوستی سفید و سرخ با پستی و بلندی های دیدنی و زیبا که مرا به یاد نقشی از کویر به روی دیوار اتاقم میانداخت ،نمیتوانستم باور کنم وقتی به یاد دو سال گذشته می افتادم که تمام همسایه های من مردان و زنان شکست خورده ای بودند که به همه چیز فکر میکردند به جز زندگی ،تمام رابطه من با آنها در حد شبهای شعرو گفتگوی سیاسی و جلسه احضار ارواح و فال ستاره ها و ورق و قهوه بود ،اما حالا بالاخره یک زن واقعی که به احتمال زیاد تنهاست بدون بچه باید شاید بدون مرد یا مطلقه شاید هم مجرد باشه یعنی چند سالشه ؟ ۲۹/۳۰،یا حداکثر ۳۲ پر از انرژی و جوونیه یعنی کار میکنه ؟چکاره میتونه باشه ؟ باید هر جور شده یک استراتژی پیش بگیرم که هر چه سریعتر باهاش آشنا بشم همچین زنی را اگر تنها باشه در عرض یک دقیقه مردهای مجرد توی تور میاندازند باید سریع باشم ، باید فکر کنم حدود یکساعت افکارم متمرکز شده بود به همسای جدید ،کک یک دفعه از جا پریدم ،همین الان ،همین امروز باید دست به کار شوم ،رفتم دوش گرفتم و لباس های مرتب پوشیدم و منتظر لحظه ای شدم که جسم سنگینی وارد آسانسور شود ،و به محض اینکه میز نسبتا بزرگی را دیدم که سعی میکرد از آسانسور بیرون آورد در را باز کرده و به راهرو رفتم ،
عصر بخیر دارید اسباب کشی میکنید ؟اجازه بدید کمکتان کنم هرچی باشه شما تنها هستید و احتیاج به کمک دارید و روز اول است و همسایه ها باید به هم کمک کنند ،پشت سر هم حرف میزدم و بدون اینکه معطل جواب شوم به طرف میز رفته و یک طرف ان را گرفتم
عصر بخیر بسیار ممنونم البته که نمیخواهم مزاحم شوم اما اگر میخواهد ؟ هرگز نمیتوانست تصور کند که چقدر دلم میخواد به او کمک کنم وقتی سر میز را گرفتم گرمی تمام بدنش از پایه های میز تا لبه دیگر
ان درون رگهایم سرازیر شد به قدری لباس او تنگ و سکسی بود که تمام بدنش را میشد ببینی و همانگونه بود که در افکارم تصور میکردم ،هنگام حرف زدن زبانش را دور لبهایش میچرخا ند که لحن مخصوصی به صدایش میداد ،و لغتها را با تشدید تلفظ میکرد اندکی که به صورتش توجه کردم به یاد گربه همسایه بالایی افتادم و به نظر میامد به جای حرف زدن میو میو میکند
اجازه بدهید من برایتان میاورم ،اوه حتما خیلی خسته شدید ،میخواستم ببینم تنهاست یا اینکه دوست
پسرش و یا شوهرش شب میاید به خاطر این دایم با کنایه میگفتم که اسباب کشی تنهایی خیلی سخته
آدم باید یکی را همراه داشته باشد و او حرف مرا تایید کرد
راستی من سیامک هستم
اوه معذرت میخوام که خودم را معرفی نکردم من سوفی هستم
سوفی اوه چه اسم زیبایی ،سوفی
در حالی که با او حرف میزدم وارد راهرو میشدم و جعبه های نسبتا سنگین را بغل میکردم و داخل آشپز خانه میگذاشتم
لابد خیلی خسته شدید تنهایی ؟سعی میکردم که با ادب حرف بزنم و به هنگام حرف زدن چشمانم را به صورتش خیره میکردم چرا که اگر ذره ای پایین تر میامدم تپه ای شروع میشد تپه ای که شاید اگر چشم به ان میافتد کنترل خود را از دست میدادم احساس میکردم مانند آسفالت خیابانی در ظهر تابستان بدن او حرارت تراوش میکند
مطمئنی که نمیخواهی که من درست کنم ؟نه بابا تمام شد و شروع به در آوردن دستگاه اسپرسو از کارتن کرد و قوطی قهوه را هم از قفسه ای از ا آشپزخانه بیرون آورد وقتی پشت کرد که در قفسه را باز کند که کمی بالا نصب شده بود تا بالای رانهای گوشت آلودش را میدیدم ،و این صحنه با دامن قرمز رنگ که به تن داشت موجب باد کردن جلوی شلوارم شده بود و سریع پشت میز روی صندلی نشستم و سعی در انحراف افکارم میکردم و چند لحظه ای طول کشید تا دوبا ره خود را کنترل کردم
سوفی که به طور اتفاقی همسایه جدید آپارتمان روبروی من شده بود ،زنی بود که رویاهای جنسی هر مردی را به طور کامل در بر میگرفت پیکر کامل یک زن که من هم سالهای سال درون فانتزی دنبال او میگشتم حتی هنگامی که با دوستان دخترم بودم که آخرین ان را حدود ۲ ماه پیش داشتم ،دختری دانشجو از خانواده ای متوسط و روشنفکر که درست نقطه مقابل سوفی بود ،ساده با پاهای لاغر که همیشه احساس چاق شدن میکردو همیشه در حال رژیم بود ،چشمان خود را می بستم و سعی میکردم به مدینه فاضله خود فکر کنم و اکنون این زن روبروی من نشسته بود و با من قهوه میخورد و به قدری خونگرم و راحت بود که بعد از یک ساعت انگار سالها او را میشناختم .
بعد از ورود همسایه جدید به ساختمان ما خیلی چیزها شروع به تغییر روش و رویه داد بسیاری از اهالی ساختمان اغلب اوقات در طبقه پنجم دیده میشدند بخصوص مردها که البته اندکی دیر دست به کار شده بودند چرا که استراتژی من کاملا موفق پیش میرفت ،تصمیم گیری سریع و به موقع در بعد از ظهر روز اول برای کمک به سوفی سبب کوبیدن میخ محکمی شده بود که به من از همه نظر اولویت میداد
و شاید یکهفته از ورود سوفی نگذشته بود که برای جبران زحمات من مرا به شام دعوت کرد سعی کردم خود را خونسرد نشان دهم اما از درون آتش میگرفتم و لحظه شماری برای رسیدن آخر هفته میکردم
سوفی میتونم سوال کنم چند سالته ؟
سوفی نمیخوام فکر کنی دارم کنجکاوی میکنم اما چرا از همسرت جدا شدی ؟
سوفی میدونی که چشمهای قشنگی دآری ؟
حدود سه روز با خود تمرین میکردم که چگونه میتونم یک جوری خودم رو به سوفی نزدیک تر کنم
یعنی چه جوری سر حرف را باز کنم که بتونم ازش اطلاعات بگیرم و و از روحیات اخلاقیش با خبر شوم یعنی میتونم شب اول کار را تمام کنم ؟حداقل میتونم ببوسمش ،اما مطمئنا باید اعتماد به نفس داشته باشم نباید هل بشم و باید مثل یک جنتلمن رفتار کنم
جمعه بعد از ظهر که از سر کار به خانه آمدم بعد از کمی استراحت شروع به آماده کردن خود کردم و حدود یک ساعت را درون وان گذراندم و بعد برای اینکه کمی سر حال باشم آبجوی باز کردم و شروع به جستجو برای یافتن بهترین لباس ها و البته بهترین لباس زیر خود کردم با اینکه میدانستم به احتمال زیاد قرار اول با یک خانم به اینجاها نمیرسد ،یک شاخه گل رز سفید و یک بطری شامپاین هم آماده کردم
با آرامی با پشت انگشت نشانه به در زدم ،ساعت ۹ شب بود و طبق معمول آخر هفته ها صدای موزیک و خنده های بلند از آپارتمان های مختلف بیرون میامد اما طبقه ما سکوت محض بود ،کمی به عقب آمدم و منتظر شدم شاخه گل رز به دست راست و شامپاین را در دست چپ داشتم و سالها طول کشید تا بلاخره در را باز کرد
برای تو و خانه جدیدت گفتم و گل و شامپاین را به دستش دادم و داخل شدم با حیرت دور و بر را نگاه میکردم و سعی میکردم لباس عجیب و غریب او را به روی خود نیاورم لباس تکه تکه ای با چرم سیاه که سوراخ های مختلف در جاهای مختلف داشت ،و خانه نیمه تاریک که گاه گاهی نوری از جای بر میخاست ،اما بسیار ساده و شیک تزیین شده بود ،در واقع انسان را به یاد شهرزاد قصه گو میانداخت ،و انسان نمیتوانست تصور کند که چنین فرم شرقی از دکوراسیون در قلب هامبورگ قرار گرفته است حتی برای کف اتاق در جاهای مختلف از گلیم های رنگی استفاده کرده بود در واقع وجود تمام این صحنه ها و لباس چرمی سیاه سوفی ،تصویر دیگری از او منعکس میکرد
در حالی که سوفی به آشپزخانه رفت ،من به اتاق آمده بودم و روی کاناپه قرار گرفته بودم ،در گوشه دیگر اتاق میتوانستم روی یک میز کوچک وسایل مختلفی را ببینم که از دور مانند وسایل جراحی بودند ،در واقع حدود نیمی از تمام هیجان که وجودم را گرفته بود جای خود را به حیرت داد ،و لحظه شماری میکردم تا سوفی از آشپزخانه برگردد تا بتوانم حداقل از او سوال کنم یا بهتره که چیزی نپرسم
بلاخره با دو لیوان مخصوص شامپاین و چیزهای دیگر وارد اتاق شد و از رز سفید که آورده بودم تشکر کرد و گفت از کجا میدانستی که من این گل را دوست دارم زیر چشمی و با لبخند مرا نگاه میکرد و با لهجه عجیبی که بیشتر شبیه ادا در آوردن بود با من حرف میزد و گاهگاهی به عنوان کنایه ابروی خود را بالا میانداخت
گفتم راستش من چند سالی بیشتر نیست که در اینجا هستم
گفت هامبورگ ؟
نه کلا در آلمان و رابطه زیادی با دختر ها ی مختلف نداشتم شاید سه ،چهار بر که دو بار ان از همسایه های من بودند ،میدونی خیلی از خانوم هایی که به این ساختمان میا یند یا بیوه هستند یا اینکه مطلقه و خوب تو که بهتر میدونی دیگه .... و
به حرفهای من گوش نمیکرد گاه گاهی بیخودی به جایی خیره میشد ،لیوان شامپاین را به دستم داد و کنارم روی کاناپه نشست مطمئن بودم که اگر لباس شب اول را پوشیده بود به جای این شلوار سوراخ سوراخ مشکی حتما شلوارم را سوراخ میکردم اما با این لباس عجیب و غریب جاذبه خود را از دست داده بود ،تنها لبهای کلفت قرمز و چشمان آبی او بود که به من خیره شده بود
میدونی سیامک من قبلا حدود ۴ سال در تونس زندگی کردم
با تعجب گفتم تونس ؟ گفت آهان تونس
حالا میفهمم اوه خدای من دایم فکر میکردم چگونه ممکن است زنی که در هامبورگ زندگی میکند تا این حد استیل و روش انتخاب مبلها و موکت خانه اش سبک عربی باشند
با تعجب پرسید نمیخواهی بدونی رفته بودم تونس چیکار کنم ؟
جواب دادم چرا ،راستی رفته بودی تونس چیکار ؟
خنده ای کرد و گفت رفته بودم برای یاد گرفتن رقص شکم ،البته قبل از رفتنم مقداری یاد گرفته بودم و برای اینکه ان را کامل کنم و به محیط آشنا شوم به تونس رفتم و بعد از یکسال در یک کاباره بزرگ کار کردم در واقع من تنها زنی بودم که در آنجا عربی میرقصد خیلی از رستوران ها و کاباره ها رقاص های مرد استخدام میکردند آبروی خود را بالا انداخت و چشمکی زد و ادامه داد ،میدونی دیگه جامعه اعراب محافظه کار هستند حتی چهره زنها را نشان نمیدهند .
گفتم اره میدونم در واقع توی کشور ما هم اینطوریه ،زنها حتی موهای سر خود را باید بپوشنانند
هنوز جمله من تمام نشده بود که خنده بلندی کرد و گفت عجب آدمهایی مو های سر به نظر من اصلا سکسی نیست موهای زیر بغل سکسی اند و در حالی که هنوز میخندید به طرف میزی رفت که روی ان یک شلاق سیاه رنگ و وسایل دیگر بود و شلاق را در دست گرفت وشروع به ضربه زدن به چکمه های مشکی خود کرد ، آها حا لا چی میگی ؟دلت میخواد شلاق بخوری ؟یا دوست داری که دندونها تو با گاز انبر بیرون بیارم ؟
خندیدم و گفتم نه ترجیح میدهم یک کمی پسته شامی بخورم
دقیقه به دقیقه سوفی وحشی تر میشد و هر چیزی جلوی شلاقش میامد ،یکضربه ای به ان میزد
میخوای یک کمی برقصیم ؟سعی کردم کمی آرامش کنم و به طرفش رفتم که شلاق را ازش بگیرم
آهآن فکر خوبیه رقص عربی جواب داد و به طرف دستگاه موسیک رفت و یک دیسک عربی داخل ان کرد و بعد شروع به رقصیدن کرد
دام دام دام دام دام دام دام ،بلند شو بیا اهلا و سهلا مرحبا چقدر از این بر بر ها متنفر بودم ،میرقصد و حرف میزد
پرسیدم چرا ؟مگه چیکار کردند ؟
دام دام دا دام ،هیچی کاری نکردند ،فقط احمقند و وحشی ،از تمدن و زندگی متمدن هیچی نمیدونند
کم کم تمام ذوق و شوقم از بین میرفت ،رفتارش موجب شک و تردید میشد گاهی فکر میکردم که دیگه وقتش رسیده شاید بگه بریم توی اتاق خواب ،اما لحظه دیگر طوری رفتار میکرد که فکر میکردم باید سریعتر گورم را گم کنم و بروم .
حدود یکساعت گذشت و سوفی آرام تر شده بود و روی کاناپه کنارم نشسته بود و پاهایش را روی هم انداخته بود ،به محض اینکه لحظه ای آرام می گرفت افکار من به طرف لبهایش ،لبهای کلفت و بدن سفید گوشت آلودش میرفت
خوب همسایه عزیز من همه چیز را برات تعریف کردم حا لا تو بگو ببینم از من خوشت میاد؟دستش را به دور گردن من انداخت و پرسید
جواب دادم میدونی سوفی تو زن عجیب و غریبی هستی راستش را بخواهی برای اولین باره که کسی را مثل تو ملاقات میکنم
لبانش را به طرف لبهای من آورد و گفت خوب کاری میکنم که مشتری بشی و هر روز سراغم بیای وشروع به مکیدن لبهای من کرد میخواستم دستهایم را دور کمرش حلقه کنم که یک دفعه از جایش بلند شد و دستم را گرفت و به طرف اتاق خواب برد اتاق تاریکی که کمی مانند اتاق جراحی و کمی هم شبیه اتاق شکنجه در فیلم های جنائی /پلیسی بود
با دو دست خود مرا به روی تخت پر ت کرد و تمام هیکل خود را روی من انداخت بعد زانو زد و پاهای خود را به به دو طرف پاها و تنه من برد و دستها یم را به دو طرف بالای تخت برد و مانند پلیس های فیلم های جنائی در یک چشم به هم زدن هر دو دست مرا به تخت دستبند زد و به طرف پاهایم رفت و شروع به بستن آنها با طناب های چرمی کرد و من دوباره نمیدانستم که باید چه احساسی داشته باشم شوق هماغوشی یا وحشت از ناشناخته و گیجی و سردرگمی که تمام وجود مرا فرا گرفته بود
به هر حال مراسم بسته بندی من تمام شد و سوفی در حالی که شعری فرانسوی میخواند و میرقصید به طرف بیرون رفت و شلاق خود را آورد و شروع به ضربه زدن روی تخت کرد که گاهگاهی هم روی پاهای من فرود میامد
صدای موزیک بلند بود و سوفی پیراهن مرا از تن در آورد و بعد به طرف کمر بند شلوارم رفت و ان را باز کرد و تن نصفه روی پاهایم پایین کشید و بلند بلند با من حرف میزد
اینجوریشو ندیده بودی هان ؟حالا یک کاری میکنم که هرگز فراموش نکنی زادو مازو شنیدی؟میدونی چیه ؟سکس همراه شکنجه ،سکس همراه وحشی گری و وحشت و درد دوست داری ؟
بدن من اتوماتیک شده بود گاهی شهوت به ان غلبه میکرد و لحظه ای بعد ترس ووحشت موجب خواب رفتن ان میشد نمیدانستم چیکار کنم به هر حال سعی کردم به خود مسلط باشم و به وجودم آرامش دهم و روح ماجراجوی خود را باز یابم و هر چه باد ا باد گویم و دعا کنم که اتفاقی ناخوشایند برایم نیفتد
سوفی ،سوفی فریاد میزدم ولی جوابی نمیامد تنها صدای موزیک میامد و چند دقیقه ای گذشت و او در حالی که همه لباس های خود را کاملا از تن در آورده بود و دستهای خود را در پشت پنهان کرده بود وارد اتاق شد و به طرف من آمد .
لبخندی زدم و گفتم خوب کافیه دیگه سوفی لطفا دستامو باز کن خسته شدم ،خنده ای کرد و دست خود را به طرف من آورد در حالی که شمعی شعله ور درون ان بود و من که منتظر بودم دستهایم را باز کند حیرت زده نگاه میکردم
زادومازوخیسم میدونی چیه ؟
اره فهمیدم چیه جواب دادم اما خواهش میکنم دیگه کافیه شب را خراب نکن و دستهامو باز کن
جواب داد تازه شب شروع شده و شمع را که روی ان به صورت مایعی داغ جمع شده بود ،کم کم روی پاهای من برگرداند
اه داد بلندی زدم نه تورو خدا نه پاهام سوخت سرش را که به طرف پای من آورد تمام سوزش بدن را فراموش کردم و لذتی بزرگ تمام وجودم را فرا گرفت
نمیدانستم درد دارم یا لذت میبرم دوباره شمع را روی سینه ام برگرداند و اهی بلند از درد لذت بخش کشیدم ،اسمش را تکرار میکردم سوفی سوفی سوختم ،اما گوش نمیداد و ادامه میداد ،هیاهو میکرد و میرقصید و با شلا ق به پاهایم میزد
میخواستی یک شب خوب داشته باشی هان شب خوب یعنی زادو مازو میفهمی ؟این یعنی اصل سکس اصل عشق بازی و آخر لذت
وسط حرفش پریدم و گفتم اما این برای من نیست سوفی جان شاید تو خوشت میاد اما من نه
مطمئن باش تو هم خوشت میاد ،جواب داد و ادامه داد تازه اولش است الان یک کاری میکنم که تو زندگیت از یادت نره
اوه خدای من یعنی میخواد چیکار کنه باید هر جور شده خودم رو رها کنم با تمام زور سعی کردم دست خود را باز کنم و کم کم دستهای خود را از داخل دستبند بیرون آورم بدنم عرق کرده بود و دستهایم لیز بود سوفی در اتاق دیگر دنبال چیزی در داخل جعبه ابزارش جستجو میکرد و ناگهان به اتاق خواب آمد و یک گیلاس که در داخل ان نوشابه ای بود در دست داشت و به طرف لبهای من میاورد بیا یک کمی شامپاین بنوش تا اوج زادو مازو را ببینی
قیافه خود را تغییر دادم و سعی کردم خود را عصبانی نشان دهم و گفتم
خوب خانم همسایه عزیز بازی تمام شد لطفا دستهای مرا باز کنید و اجازه بدهید من به خانه بروم
بازی ،بازی ؟نه عزیزم بازی در کار نیست بیا بنوش این جام شوکران را این نوشابه خدایی را تا من شروع به جراحی کنم امشب با هم کباب میخوریم کباب
ترس تمام وجود مرا فرا گرفت ،یاد مقاله ای افتادم که به تازگی در روزنامه خوانده بودم ،مقاله ای که در مورد مردی نوشته بود که دوست خود را بیهوش کرده و شروع به خوردن او کرده بود و در واقع آنها هم اینگونه گرایش های جنسی را داشتند همانگونه که به فکر این ماجرا بودم دستهای خود را تا مرز قطع شدن فشار دادم و بلاخره از دستبند بیرون آمد و سریعا از روی تخت پایین پریدم و به چابکی لباس های خود را پوشیده و از اتاق بیرون آمدم به یک چشم به هم زدن در اتاق را باز کردم و به بیرون رفتم حتی جرات نکردم به آپارتمان خود بروم و از پله ها پایین آمده و به خیابان رفتم از پایین سرم را بالا کردم و بالکن طبقه چهارم را نگاه کردم پرده ها کشیده شده بود و نور کم سوی از پشت ان بیرون میزد فکر کنم سوفی هم دیگر آنجا نبود


ادامه دارد 

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen