Sonntag, 10. November 2013

یک شغل راحت و جوان ترک

یک شغل راحت و جوان ترک


برف سنگینی که شب گذشته باریده تمام فضای شهر را سفید کرده است درختان کنار خیابان پوشیده از برف شده اند و ماشین های برف پاک کن در حال پخش کردن برف خیابانها هستند مردم شهر به تدریج از خانه ها بیرون میایند و شگفت زده شروع به پاک کردن شیشه های اتومبیل های خود میکنند .
امروز روزی است که هیچ کس به موقع به محل کار خود نمیرسد و بچه ها با شوق زیاد به اخبار رادیو ی محلی خود گوش میکنند شاید که خبر تعطیلی مدرسه ها را بدهد و آنها بتوانند به راحتی به بازی و تفریح در برف بپردازند
پسر جوانی با احتیاط در بالکن آپارتمان خود را باز کرده و از میان ان به مشاهده محیط اطراف پرداخته است این جوان که مهمت نام دارد حدود ۲ سال است که تنها در گوشه ای از شهر کولن در آلمان زندگی میکند پدربزرگ و مادر بزرگ او سالها پیش که آلمان دوران بازسازی بعد از جنگ را شروع کرده بود از شمال آناتولی برای کار به آلمان دعوت شده بودند و اکنون خود را برای بازگشت به کشور خود آماده میکردند که دوران پیری خود را در ترکیه بگذرانند
اما برای مهمت این موضوع اهمیت زیادی نداشت حدود ۵ سال است که پدر خود را از دست داده و مادرش هم به جرم قتل در زندان است ،مهمت مادر خود را بخشیده است و انتظار برگشت او را دارد ۵ سال در زندان مدت زیادی است برای زنی که برای دفاع از خود و خانواده اش ،مردی را میکشد
صدای در آپارتمان بلند میشود و مهمت در بالکن را بسته و به طرف در میرود و ان را باز میکند ،همسایه روبروی که زنی میانسال و قد بلند با موهای طلایی میباشد ،با آرایش غلیظ صورتش و دامن کوتاه قرمز رنگ جلوی در ایستاده و سلام میکند
زن میانسال آلمانی آنجلا نام دارد و چند ماهی است که با مهمت آشنا شده است و صبح ها بعد از رفتن شوهرش به سراغ مهمت میآید که با هم قهوه ای بنوشند و گپی بزنند
آنجلا که ان روز مهمت را ناراحت میبیند میپرسد چی شده چرا دمقی ؟چه اتفاقی افتاده ؟
چیزی نیست به مادرم فکر میکنم ،مهمت جواب میدهد
آنجلا که از جریان مادر مهمت آگاه است ،و حتی در مورد ان در روزنامه های محلی مقالات زیادی خوانده است سعی میکند قوت قلبی به مهمت بدهد و او را امیدوار کند
میدونی چیه هیچکس فکر نمیکرد که اینجوری تمام شه و تمام ان روزها و امیدها و زحمتها و بیخوابیها و کار کردن های از شب تا صبح ،از صبح تا شب توی معادن زغال سنگ ،آخرش اینجوری تمام بشه ،هیچ جوری نمیتونم باور کنم ،راستش را بخواهی پدر بزرگه من مزرعه بزرگی در شمال آناتولی داشت و تا به حال از ده خود بیرون نرفته بود ،مزرعه بزرگی که رنگ زمینش طلایی و رنگ آسمانش آبی بود ،طلا رنگ شاخه های گندم بود که تا چشم کار میکرد روی زمین کشته شده بود
مرد جوانی که برای کسب مخارج ازدواجش مجبور به ترک آب و آبادیش میشود و وارد محیطی میشود که بعد از ان هرگز گندم تازه را بو نخواهد کرد
مزرعه سبز و آفتاب آناتولی و شاخه های طلایی گندم اثری بی رنگ روی قاب عکس چوبی انداخته بوده که پدر بزرگ درون اتاق زیر شیروانی بر روی دیوار آویزان کرده بود و چهره مردی خندان که ساقه های گندم را در بغل داشت و به افق نگاه میکرد ،تمام خاطرات پدر بزرگ در این عکس بی رنگ پنهان شده بود .
معدن زغال سنگی در غرب کشور آلمان محل کار تازه پدر بزرگ شد و با هر پله که در داخل معدن پایین میرفت پرده تاریکی قلبش را هم فرا میگرفت و خاطرات سبزش تنها امید روشنی بود که پدر بزرگ را به آینده امیدوار میساخت و با گذشت ماه ها یکی بعد از دیگری ،کار و اندوختن پول به قدری روی او اثر گذاشته بود که زندگی را ،فراموش کرد حتی به نامه های دختر لپ گلی که نافش را به اسم پدر بزرگ بریده بودند هم اعتنایی نمیکرد ،تا اینکه ان دختر دهاتی مجبور به ترک محل اندگی خود شد و به پدر بزرگ پیوست و به مراسم عروسی ساده ای راضی شد
زندگی پدر بزرگ در محیط کوچکی میگذشت و دختر لپ گلی روزها را درون خانه میگذراند و انتظار بچه اول را می داشت و روزهای آخر هفته را شاید اگر پدر بزرگ بیکار میشد ،درون قهوه خانه ای که ترکها در آنجا جمع میشدند میگذراند
باورت میشه که من نوه یک همچین مردی هستم ؟مردی که سالهای سال در آلمان زندگی کرده از دوران نوجوانی تا
حال حاضر و هنوز رابطه ای با یک خانواده آلمانی ندارد و هیچوقت احتیاجی به یاد گرفتن زبان آلمانی پیدا نکرده است
میخواهی چیکار کنی؟ آنجلا سوال کرد
مهمت جواب داد
از هفته دیگه توی یک شرکت تهیه و توزیع فیلم های سکسی کار میکنم یک شرکت که زیاد معروف نیست اما دیروز که برای معرفی رفته بودم ،از من و دونفر دیگر خواستند که هر چه زودتر کار را شروع کنیم
آنجلا خوشحال شد و گفت دیدی بهت نگفتم که تو میتونی که این کار را بکنی اما اما قول بده من رو فراموش نکنی
مهمت گفت چطور میتونم تورا فراموش کنم بدون تو چگونه میتونستم این چند ماه را زندگی کنم ؟این را گفت و دست آنجلا را گرفت و به طرف اتاق خواب رفت
من هرچی بلدم از تو یاد گرفتم آنجلا و از تو واقعا ممنونم البته که میدونی توی این برانچ ،روابط خیلی مهمه و دوست تو هم که در مجله پورنو کار میکنه با تلفنی که کرد کمک بزرگی بود و آخر هم که شانس خدا دادی من هم بود که من را از دیگران کمی متمایز میکرد بهت قول میدم اولین فیلم من که در بازار راه پیدا کند یک کادوی زیبا و گران برات میخرم
متشکرم مهمت احتیاجی نیست ،بیا تو رختخواب و نشون بده که چقدر با استعداد هستی و شروع به خنده کرد


روز اول کار من شد و من با ذوق و شوق بی نظیری به کار مشغول شدم عجب کاری ،فقط با دخترها و زنها لاس زدن و تو رختخواب کشتی گرفتن بهتر از این نمیشه خدایا به امید تو سر راه هرچی میشد شکلات و باقلوا خوردم ،در ضمن جیبها م رو هم پر از خرما کردم که در وقت استراحت بخورم ،ای وای پسته یادم رفت ،مهم نیست فردا میارم

نمیدانم چه وقتی است هوا تاریک شده و درون ترن شهری نشسته ام از خستگی چشمام رو هم میوفته ،دستی به صورت میکشم انگار زیر چشمام گود شده هرگز فکر نمیکردم که اینکار اینقدر ساخت باشه ،نه این کار من نیست ،اینقدر بی احترامی را نمیتونم تحمل کنم این حرفهای کثیف که از دهانشان بیرون میآید و این همه دختر جوان که هنوز به بلوغ فکری نرسیده اند و چون رانندگی میکنند فکر میکنند که همه چیز را میفهمند و متاسفانه برای ۲ یا ۳ هزار یورو تن به هر کاری میدهند در وجود من نیست که این همه بدبختی را ببینم و تنها به فکر سکس و حال و حول باشم هر چی باشه من یک بچه مسلمون هستم هر چی باشه من نوه بیوک آقا هستم که یک ایالت به او احترام میگذآشت نه امکان نداره این روز اول و آخر من بود ،ستاره شدن و روی جلد پلی بوی رفتن تو سرشون بخوره من در همون معادن زغال سنگ کار میکنم و پول از بازوانم در میارم و تازه مطمئن هستم که تا چند سال دیگه در آلمان این شغل های جهنمی از بین خواهد رفت و اینشالله قوانین شریعت جای ان را خواهد گرفت ،من شک ندارم با این همه همشهری من که اینجا زندگی میکنند و ماشالله آمار تولید مثل آنها حداقل ۵/۶ بچه در هر خانواده میباشد تا چندین سال دیگه اینجا یک کشور اسلامی را پایگزاری میکنیم

پاشو آقا داری خواب میبینی پاشو به آخر خط رسیدی
آقا تورو خدا بگذار بخوابم نمیدونی چه خواب شیرینی بود

ادامه دارد 

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen