Sonntag, 18. November 2012

خاطرات دوران جوانی و سربازی و جبهه

 من سرگذشت عجیب و غریبی در جبهه‌های نبرد حق علیه باطل داشتم که علاقه زیادی دارم توسط شما خوانده شود. یک پیش زمینه هست که باید توضیح دهم، وقتی‌ در زمان دوره آموزشی در پادگان ۰۱ بودم ،متوجّه شدم که بعضی‌ بچه‌ها ،از روز تقسیم هیچ هراسی ندارند و وقتی‌ جویا شدم که چرا این‌چنین است در حالی‌ که همه ،از ترس اینکه به جاهای دور دست و یا جبهه بروند خود را خراب کرده بودند،خلاصه اینکه فهمیدم این آقایان از بالا سفارش شده‌اند یکی‌ فامیل جناب سرهنگ امیرانی است و دیگری فامیل جناب تیمسار علینژاد خلاصه هر کس یک جوری،من که خود را بچه تهران و تیز و بوز میدانستم ،با خود فکر کردم چگونه خود را در این رده قرار دهم و هر طور بود جناب سروان را راضی‌ کردم مرا به عنوان سرباز قدیمی‌ در همان پادگان نگاه دارد البته بسیار کار مشکلی‌ بود اما با هنر بازیگری ،مشکوک به جایزه اسکار ،گریه جناب سروان را در آوردم و آنجا ماندم. از آانجائی که من همیشه خراب کاری میکنم این جا هم نتوانستم زیاد دوام بیاورم و از این موقعیت استفاده کنم و در حالی‌ که همه در جبهه بودند من به راحتی‌ خدمت می‌کردم گند بزرگی‌ زدم ،یک روز که سرگروهبان زیار و جناب سروان در پادگان مانده بودند من رفتم و برای اینها از خانه مقداری الکل و یک چند سیگاری علف آوردم که از خجالت اینها در بیایم که به من زیاد حال می‌دانند ،اما از بد روزگار 
 اینها  نتوانستند از این چیزها درست استفاده کنند و تمام پادگان را به این میهمانی دعوت کردند 
صبح که جناب سروان و سرگرهبان در سر صبحگاه حاضر نشدند ،تمام پادگان موضوع را فهمیدند ،و وقتی‌ از دور سرگروهبان را دیدم که بایک شیشه شیر به طرف خوابگاه میرود فهمیدم که ، اوضاع خیلی‌ خراب است ،گفتبم چی‌ شده ،جواب داد این چی‌ بود تو به ما دادی؟ گفتم‌ای بابا خودت گفتی‌ ما چیزیمون نمی‌شه ،ما اینجوری هستیم ،ما بیسار هستیم،حالا چش شده ؟ گفت هیچی‌ بابا کره لازم شده بد جور ، گفت حالش به هم خورده مریضه ، خود جناب سرگرد باید صبحگاه را اداره کنه  و بعد از این اتفاق  ناگوار که تنها به دلیل کم توجهی صورت گرفت   تمام سرباز قدیمی‌ها را به تیپ تکاور ذوالفقارکه در واقع سربازان را برای تنبیه آنجا میفرستادند  تبعید کردند ،و روزهای سخت جبهه شروع شد
حدود یکهفته در پادگان تیپ نیروی ویژه که فقط اسمی از ان باقی مانده بود و هیچ ویژگی نداشت جز آنکه خیلی سریع بچه ها را جمع و جور میکرد و به جبهه انتقال میداد و هیچ آموزشی  قبل از جنگ و جبهه نمیداد ,اسیر بودیم تا اینکه یک بعد از ظهر سوار اتوبوس شدیم و راه افتا دیم هوا تاریک بود و چشمان ما چیزی نمیدید شب کنار یک ساختمان ماشین را نگه داشتندو مانند گوسفند کنار یکدیگر جا گرفتیم  
صبح که شد فهمیدیم که دیشب را داخل یک مسجد چپانده بودنمان ، و دوباره سوار بر اتوبوس شده و حرکت کردیم ،جنجالی برپا بود ،برخی‌ در خود فرو رفته بودند و نگران از فردایی نامعلوم و بعضی‌ دیگر سعی‌ میکردند خود را بی‌خیال نشان دهند،دست میزدند ،آواز میخواندند،و گاهی سر به سر راننده میگذاشتند ،تا اینکه بالا خره به یک محلی رسیدیم که گیلان غرب نام داشت و قرار بود که دو روزی در آنجا بمانیم ،داخل یک خرابه شدیم و دنبال تخت خواب و لحاف و تشک می‌گشتیم،که شب را صبح کنیم ،فردای آن‌روز که یخ‌ها کمی‌ شکسته شده بود و هر کس رفیقی پیدا کرده بود ،به بیرون از پادگان رفته و شهر را زیر پا گذشتیم ،اولین چیزی که پیدا کردیم یک حمام عمومی‌ بود ،که چند ساعتی‌ را داخل آن گذراندیم واقعا که در آن هوای سرد میچسبید ،در میان بخار داغ نشستن و همه چیز را فراموش کردن، بعد از حمام هم به طرف سینما راه افتادیم و خلاصه که حسابی‌ آخرین روزهای شهر نشینی را به خوشی‌ گذراندیم ،و بعد فهمیدیم که چقدر کار خوبی‌ کرده بودیم،چرا که فردای آن روز جایی‌ رفتیم که حدود سه ماهی‌ از این چیزها خبری نبود
یعنی‌ هیچکس باقی‌ نمانده بود ؟همه رفته بودند؟البته بعدها از سرنوشت این بچه‌ها آگاهی‌ پیدا کردیم،چرا که آنها نامه‌های خود را هم جا گذشته بودند؟و در این نامه‌ها حقایق تلخی‌ از جوان‌های کشور عزیز ما نهفته بود که قلب هر انسانی‌ را به درد می‌‌آورد
در هر حال ما رفقای تهرانی‌ سنگر‌های خود را کنار یکدیگر انتخاب کردیم و شروع به پاکسازی آنها کرده و سعی‌ میکردیم ،کمی‌ محکم تر و گرم تر شود ،سنگر‌های یک نفره ،تا ۶ نفره وجود داشت و در پایین تپه‌ای که ما قرار داشتیم ،سنگر‌های بزرگی‌ قرار داشت که در اختیار فرماندهی بود ،و افسران و گروه بان‌ها در آنجا بودند،و زیادا با طرف ما نمی‌‌آمدند.
صبح که صدای سرگروه بان را شنیدیم که برای به صف شدن در صبح گاه داد میزند کمی‌ تعجب کردیم ،صبحگاه در خط ؟!!اما زیاد جدی نبود تنها برای آمار گرفتن و رفتن به درمانگاه بود،و بعد از چند دقیقه آزاد می‌شدیم 
بعد از حدود ۲ هفته سردرگمی ما را به خط دوم بردند ،حدود ۶۰-۷۰ نفر بودیم که با اتوبوس به طرف کرمانشاه راه افتادیم،در ۲ هفته‌ای که در پادگان تیپ تکاور ذوالفقار بودیم و باید تمرین پریدن از هیلیکپتر را میکردیم ،که البته ما از پشت کامیون ایفا در حل حرکت به پایین میپریدیم ،آن طور که می‌گفتند می‌خواستند در عملیات هلیبرن از ما استفاده کنند، و در آن موقع برای من هنوز همه چیز خیلی‌ تیره و تار بود و هیچ تصوری از جبهه و جنگ نداشتم ،تقریبا همه چیز را شوخی‌ میگرفتیم در هر حال که ما حدود ۱۳ -۱۴ نفر بچه تهران بودیم که با هم قاطی‌ شده بودیم و می‌شه گفت با هم حال میکردیم و هر همدیگر را بهتر میفهمیدیم ،در اتوبوس آواز می‌خواندیم دست میزدیم و سعی‌ میکردیم که تلخی‌ دوری از خانه و خانواده را فراموش کنیم،حدود نیمه‌های شب بود که اتوبوس‌ها در یک محلی توقف کردند که ما داخل آن شده و در محلی تنگ و تاریک تا صبح به صورت کتابی‌ خوابیدیم،که طعم اولیه از جبهه را چشیده باشیم..
آنگونه که به یاد دارم تا جایی را با کامیون‌های ایفا رفتیم و ما مانند گوسفند پشت کامیون‌ها ریخته شده بودیم و بد در دسته‌های ۲۰-۳۰ نفره به صاف شروع به حرکت کردیم ،به ناحیه‌ای رسیدیم که قرارگاه ما بود و باید داخل سنگرها می‌شدیم ،وضعیت غریبی بود سنگرها را تقریبا آب گرفته بود ،دیوار‌ها خیس بود ،و نمناک و باقیمانده وسایل نفرات قبل از ما آنجا بودند، حتا اسلحه و نارنجک و اورکت آلمانی‌ و برای همه این سوال بود که صاحبان این وسائل کجا هستند ؟صاحبان این سنگرها کجا بودند؟
چند روزی که گذشت و چشمهای ما باز شد ،تمام جریانات مربوط به کمپ گیلان غرب را فهمیدیم،که چگونه گردان قبل از ما هم برای عملیات هلی برن آمده بودند و بدون هیچ آموزش اولیه آنها را سوار بر هلی‌کوپتر کرده و پشت خط دشمن تخلیه کرده بودند و آنطور که بچه‌ها تعریف میکردند نصف آنها قبل از رسیدن به زمین از کار افتاده بودند ،چرا که آنها را از ۴-۵ متری روی کوه‌های سنگی‌ انداخته بودند، که یا دست و پایشان شکسته شده بود یا اینکه با کله شکسته به اسیری رفته بودند ،خلاصه اینکه اینکه این سنگرهی خالی‌ که امروز برای ما آماده شده ،تا چند هفته قبل مملو از شور و شوق این بچه‌ها بوده که اکثر آنها بچه‌های شهرستان بودند،و آنطور که از نامه‌های آنها مشخص بود ،بچه‌های کشاورز روستاهای شمال ایران بودند،که نگران محصول برنج خود بودند و سرتاسر نامه‌شان سلام فرستادن به مادر و خواهر و عمو و پسر خاله بود،این ,دل‌ ما را ریش ریش میکرد 
هنوز هم چندین نامه را برای خود محفوظ نگاه داشته‌ام ،و هنوز یاد آنها دل‌ مرا میسوزاند ،چه آرزو‌های که بر باد شدند و چه جوانها که برای یک اندیشه خام جان خود را از دست دادند،
شبها کنار یکدیگر در یک سنگر بزرگ مینشستیم و سعی‌ میکردیم که یکدیگر را سرگرم کنیم،بچه‌ها از نواحی مختلف تهران بودند بعضی‌ شعرهای حسن خشتک و حشیش را دوست داشتند و بعضی‌ معین و عرق خوری را ترجیح می‌دادند،من سعی‌ می‌کردم در نوبت خود شعرهای فرهاد و فریدون فروغی را بخوانم،که آنها را خیلی‌ دوست داشتم، شبها نگهبانی هم داشتیم ولی‌ آنقدر مهم نبود ،کنار سنگر مینشستیم تا دو ساعت تمام شود، و تا صبح برنامه ما ادامه داشت ،کم کم دیگر به این ریتم عادت کردیم و هر روز کسانی‌ مأمور خرید می‌شدند و به کرمانشاه  می‌رفتند و آذوغه تهیه میکردند عرق سگی‌ دست ساز و تخته حشیش ،یادم میاید شب پرده سنگر را  که کنار میزدیم دود سفیدی مانند دودکش به هوا میرفت،و تقریبا همه اهالی اردوگاه از زیاده روی‌های شبانه ما آگاه بودند،و خیلی‌‌ها سعی‌ میکردند یک جوری با ما قاطی‌ شوند و شبها به سنگر ما بیایند،و وقتی‌ بچه‌های شمال ،رشت و پهلوی میآمدند حسابی‌ بساط خنده بر پا بود ،بچه‌ها کمی‌ آنها را دست مینداختند اما در آخر همه با هم دوست بودیم چه ما چه بچه‌های شهرستان در واقع همه مسافر یک کشتی بودیم و باید هوای همدیگر را می‌داشتیم،یکی‌ از بچه‌ها مال اردبیل بود و آواز‌های بسیار زیبایی به زبان ترکی‌ میخواند،صدای بسیار زیبا و طبعی لطیف داشت،بقدری با احساس از کوه‌های آذربایجان و گردنه حیران حرف مییزد ،که چشمان ا‌و برق میفتاد ،عا شق  ایران بود.،
.