Donnerstag, 5. Dezember 2013

خاطرات جبهه جنگ ایران و عراق

هیچ صیادی در جویی حقیر ی که به گودالی میریزد مرواریدی صید نخواهد کرد
خاطرات جبهه جنگ ایران و عراق
کجا بودی ؟نمیدونم ،رفته بودم که یک مقداری از اینجا دور باشم ،دور از هیاهوی جنگ و صدای توپ و خمپاره و تفنگ و دور از اندیشه مرگ و کمی نزدیک زندگی باشم
تونستی جایی را پیدا کنی ؟این منطقه تا فرسخ ها بوی باروت و خون میده مگر میشه جایی را پیدا کرد که بوی زندگی بده ؟شاید باور نکنی اما یک جایی که زیاد هم دور نبود ،چادر های یک قبیله کوچ نشین را دیدم که خیمه های رنگی ،قرمز ،زرد ،سبز با دیرک های چوبی و زمینهای پوشیده از فرش و گلیم و صداهای آمیخته از گریه کودکان و بع بع گوسفندان و چهچهه پرندگان ،اره درست میشنوی صدای طبیعت و صدای زندگی آمیخته با شیر بز که روی آتش درون کتری سیاه و خاکستری میجوشید ،آرزو میکردم کاش همانجا برای همیشه میماندم و هرگز برنمیگشتم
هنوز به جبهه و جنگ عادت نکرده بودم هنوز صدای رگبارهای کاتیوشا قلبم را به لرزه در میآورد ،نام پارسی کاتیوشا ،چلچله میباشد ،چهل لوله مرگ که با یکدیگر شلیک میکنند و صدای رد شدن گلوله خمپاره از بالای سرم ،پاهایم را به لرزه میانداخت ،هنوز سنگر خود را انتخاب نکرده بودم ،سنگر های خالی ،سنگر های باقی مانده از گردان زرهی که قبل از ما در این منطقه بودند و بعد ان انتقال به خط اول جبهه دیگر بازنگشته بودند
وسایل شخصی و کوله پشتی های بدون صاحب که روی زمین خیس سنگر ها پخش شده بود و بسیاری از آنها با آب باران نمناک و خیس و پاره شده بود ،سنگر های خالی و بوی نم ،و صدای موش ها و باقی مانده وسایل کوله پشتی ،که متعلق به افراد گردان رزمی بود که قبل از ما به جبهه رفته بودند و بسیاری از آنها کشته شده بودند ،بعد ها که افرادی از این گردان را دیدم به من گفتند که نود درصد آنها در عملیاتی به نام طلوع فجر کشته شده بودند و حدود نیمی از آنها قبل از شروع عملیات هنگام تخلیه از هلیکوپترها پشت خط دشمن ،و هنگام پرش جان خود را از دست داده بودند در واقع گردان رزمی نیروی مخصوص کسانی نبودند جز سربازان عادی شهرستان مرند و آبادی های اطراف ان که بدون آمادگی و آموزش و تمرین لازم به این عملیات خطرناک فرستاده شده بودند
سنگر های خالی و کوله پشتی های بدون صاحب و نامه های پست نشده ،نامه هایی که باران آنها را خیس کرده بود و جوهر ان روی کاغذ پخش شده بود اما تا حدودی قابل خواندن بودند ،سعی کردم تمام آنها را جمع کنم شاید میتوانستم روزی آنها را پست کنم ، نامه هایی که تنها سلام میرساندند و اسامی تمام فامیل و قبیله در ان نوشته میشد
کدخدا را سلام برسانید ،احمد آقا را سلام برسانید ،خدایار را سلام برسانید ،محمد آقا را سلام برسانید ،کدبانو را سلام برسانید و هزاران نام دیگر که سلامت آنها آرزو شده بود
گردان رزمی که روی شانه هایشان علامت نیروی مخصوص بود و عملیات هلی بورن را انجام داده بود که میباید پشت خطوط دشمن تخلیه میشدند و از پشت حمله میکردند ،اهالی ساده و روستایی های معمولی بودند که هرگز حتی یک ماه هم آموزش ندیده بودند و بیرحمانه به مسلخ شهادت فرستاده شدند
حدود یک ماه از ورود ما به این منطقه که تقریبا ۲۰ کیلومتر تا خط اول جبهه فاصله داشت میگذشت ،و هر روز شایعه میشد که امروز روز آخر است و امشب به خط اول منتقل میشویم و وقتی این خبر میامد پاهای من شروع به لرزش میکرد و تمام نامه های پست نشده جلوی چشمانم میامد ،خط اول جبهه یعنی مردن و یا زخمی شدن ،و یا به دست دشمن اسیر شدن ،و همه ما این چیزها را میدانستیم اما سعی میکردیم که خود را با مسائل دیگر مشغول کنیم
اکثر جابجاییهای گردان ما شبها صورت میگرفت و هوا به قدری تاریک بود که بعضی وقتها سربازان گروهان های خود را گم میکردند ،یادم میآید هنگام انتقال از تهران شبی در یک مسجد کوچک مجبور به خوابیدن شدیم و این محل اینقدر تنگ بود که ما حتی در هنگام خواب پاهای خود را نمیتوانستیم دراز کنیم ،و من به قدری غمگین بودم که تا چشمانم را میبستم افکارم به محله و تهران و خانه متمرکز میشد ،و دائم از خود سوال میکردم چرا این کار را کردم ؟و چرا سعی بیشتر نکردم که یک پذیرش از یک دانشگاهی بگیرم و تحصیلم را ادامه دهم ؟اما چه جوری ؟بدون پول که نمیشد و برای کار کردن هم احتیاج به کارت پایان خدمت داشتم ،در هر حال پشیمانی سودی نداشت و من باید سعی میکردم که این دوره سخت را هر طور شده پشت سر گذارم ،نباید ترس خود را بروز دهم ،جبهه جنگ بیرحم است و راه برگشتی نیست باید ادامه دهم و سعی کنم اعتماد به نفس خود را از دست ندهم ،و مهمتر از همه باید به جنگیدن با دشمن که به کشور حمله کرده است افتخار کنم

دو ماه از ورود ما به جبهه میگذرد ،و کم کم محیط پیرامون و افراد گروهان برایم آشنا میشوند ،افراد گروهان به گروه های کوچک تقسیم شده اند و سنگر ها نیز بین افرادی که همدیگر را میشناسند ،،مثلا افراد یک شهر یا یک محله تقسیم شده ،و ما هم که حدود ۱۴ نفر اعزامی از تهران بودیم بین چهار سنگر در کنار یکدیگر قرار گرفتیم و کم کم تمام گروهان متوجه شده بودند که رفتار ما کمی با بقیه سربازها فرق دارد ،حتی فرماندهان گروهان و گردان برخوردشان با ما نسبت به بقیه بچه ها فرق میکرد ،بارها با کنایه به ما میگفتند که مهم نیست داخل سنگرهایتان چه میگذرد ،فقط در ان را محکم کنید و بین خود بمانید
البته که فرماندهان میدانستند که سربازهای دیپلمه از تهران ،شبهای سرد و طولانی سنگر را بدون عرق و حشیش سر نمیکنند چرا که خود آنها هم اکثر شبها را داخل سنگر های مدرن خود با مشروب و شاید تریاک میگذراندند
فاصله شهر با محل قرار گاه ما حدود ۱۳۰ کیلومتر بود و ما سعی میکردیم هفته ای یک بار خود را به شهر برسانیم تا حداقل یک حمام گرمی پیدا کنیم و تا حدودی هم چیزهای که احتیاج داشتیم بخریم ،پول به اندازه کافی همه داشتند و باید بگویم شاید تنها جایی در دنیا بود که پول ارزش زیادی نداشت چرا که بچه ها بیشتر احتیاج روحی به دوست خوب داشتند تا اینکه پول و مسائل مادی ،بنابر این همه سعی میکرند مقداری رفتارشان بهتر از مواقع معمولی زندگی باشد چرا که ما همه به مرگ نزدیکتر بودیم

صدای تفنگ و همهمه بچه ها مرا از خواب بیدار کرد ،در واقع تازه از دو ساعت نگهبانی برگشته بودم و اگر صدای تیراندازی نبود ،هیچکس نمیتوانست مرا از خواب بیدار کند
چی شده ؟چه خبره ؟ناصر تویی ؟مراد چی شده ؟باید آماده شیم یک ساعت دیگه میریم لب خط
اره ناصر جدی میگی ؟همه بلند شدند دارند صف میکشند ،گروه ما هم داره آماده میشه بلاخره وقتش رسید خط اول و حمله،راستی میدونی کجا میریم ؟میگن شیاکو   ،بانسیران کوچک
عجب اسمهای سرخپوستی میدونی کجاست ناصر    ؟هر جا که هست هر نامی که داره خاک این کشوره خاک ایران و ما اومدیم که ازش دفاع کنیم ،،یادت میاد فیلم بر باد رفته ،جایی که بالای تپه پدر دختره چه جور عصبانی به دخترش میگفت که این خاک تمام ارزش خانوادگی ماست و باید بهش احترام بگذاری ؟اره یادته ؟اره یادمه ،این قسمت فیلم را غلام تعریف میکرد ،اره غلام تو گفتی ؟مگه فرقی هم میکنه بزن  بریم
گلوله های خمپاره از بالای سر تپه ای که گروهان ما ماموریت دفاع از ان را بر عهده دشت رد میشد و روی کوه روبروی ما که در واقع پشت ما بود پایین میامد من و ناصر دنبال سنگری میگشتیم که درست زیر خط الراس باشه ، معمولا جایی که میشد مواضع دشمن را دید خط الراس میگفتند اینجور سنگرها از همه امن تر بود
حدود نیمه های شب بود که ما به این منطقه پر سرو صدا و مملو از منور،که اسم ان را بعد ها یاد گرفتم ، که هر چند دقیقه یکبار شلیک میشد و منطقه را مثل روز روشن میکرد رسیدیم هنوز صدای جناب سروان تو گوشمه که پای بیسیم بود و سعی میکرد خبر را برساند و خبر این بود،، گنجشکها به محل رسیدند،،و تخلیه شدند و بعد ناپدید شد
حدود یک هفته طول کشید تا گروهان بدون فرمانده ما که اکثرا از دیپلم وظیفه تشکیل شده بود به آتش گلوله های تک تیر و خمپاره ها عادت کند در جبهه باید همه چیز را زود یاد گرفت وقتی برای اشتباه و دوباره انجام دادن کاری نیست اشتباه اول احتمالا آخرین نیز هست ،بعد از دو سه هفته بچه ها میدانستند که کدام گلوله خطرناک است و باید زمین خیز شوند و کدامین خمپاره را اعتنایی نکنند و براه خود ادامه دهند
کجا میری ؟امشب نگهبانی ؟راستی از خواهر مریضت چه خبر ؟بابات چطوره ؟مادرت ،برادرت ،ناصر غلام علی و تمام اسمهای دیگری که حدود سه ماه بود که با یکدیگر مانند خا نواده ای شده بودیم که انگار سالهاست یکدیگر را میشناسیم حتی غمخوار خانوده های همدیگر شده بودیم ،شبهای بلند و تاریک سنگر از قصه های خانواده های مختلف و شهر های گوناگون و سرنوشت های عجیب و غریب پر میشد البته در اینجا دیگر مانند اردوگاه قبل دستمان پر نبود و باید با کمی آذوقه سر میکردیم ،به هر حال با شلیک هر خمپاره که بالای سرمان فرود میامد و لرزش به تنمان میانداخت درجه آدرنالین ما همیشه بالا بود و دیگر احتیاجی به نیروی محرک نبود
بانسیران وسط نام محلی بود که ما را بعد از حدود بیست رو منتقل کردند ،زمستان سردی بود و هوا روز به روز سردتر میشد ،مخصوصأ شبها که دو نفری به محلهای نگهبانی میرفتیم به قدری هوا سرد و تاریک بود که به زور تا دو قدمی خود را میدیدیم و با شنیدن کوچکترین صدایی از روبرو ضامن نارنجک را میکشیدیم و به محل صدا پرتاب میکردیم
بعضی شبها دستهایم به قدری سرد میشد که قادر به چکاندن ماشه اسلحه نبودم و اگر کسی از روبرو میامد ،مطمئنا براحتی میتوانست ما را از بین ببرد با خود فکر میکردم یعنی توی این شب سرد و تاریک که ما دقیقه به دقیقه ساعت را کنترل میکردیم و انگار عقربه های ان چسبیده بود و حرکت نمیکرد یعنی کسی میدونه که ما داریم اینجا با این همه مشکلات نگهبانی میدهیم ؟توی گروهان ما افرادی بودن که حاضر به فروختن نگهبانی شب خود بودن و حاضر بودند که حقوق یک ماه خود را برای ان بدهند و تا بحال هیچکس موفق نشده بود که این کار را بکند
ناصر یعنی تموم میشه ؟یعنی جون سالم از این معرکه به در میبریم ؟اره بابا زیاد بهش فکر نکن ،ناصر در حالی دستها را دور دهن گرفته بود و ها ها که دستهای خود را گرم کند جواب داد
میدونی دیروز که از جلوی گروهان بسیجی ها رد میشدم دیدم که چند تا از سرباز های بسیجی که یا پا ندارند و یا دست ندارند و از دیروز این تصویر جلوی چشم منه میدونی مردن یک چیزیه اما بی دست و پا و علیل و معلول شدن یک چیز دیگه درسته ؟اره من هم دعا میکنم اگه ترکش و گلوله ای آمد سریع اثر کنه و معلولم نکنه چرا که از نقص بدنی بیشتر از مرگ میترسم
شاید بهتر باشد ما هم مثل اونا شروع به نماز خوندن و دعا کردن کنیم رو به ناصر گفتم
و ناصر جواب داد
آقا سیامک مثل اینکه حسابی گرخیدی آهان ؟چیه هنوز هیچی نشده ترس برت داشته ،مگر همون سرود ای ایران برای تقویت روحیه چه عیبی داره به نظر من این مرز و بوم ارزش جان ما و حتی بیشتر از ان را دارد
خلاصه که یادت نره ایران بزرگترین روحیه است و سرود ای ایران بهترین نماز و دعا
دمت گرم ناصر حالم رو جا آوردی ،یعنی فکر میکنی چقدر گذشته ؟تازه نیم ساعت ،هنوز زوده که به خواب فکر کنی ،دو ساعت دیگه مونده ،گودالی که درون ان دراز شده بودیم ،تقریبا خیس بود و لباسهای ما هم نمناک شده بود و با گذشت شب شروع به یخ زدن میکرد اما نمیتوانستیم از جای خود بلند شویم نور قرمز تک تیر های دشمن از بالای سرمان رد میشد و اگر غفلت میکردیم بسیار خطر ناک بودو کله ما را منفجر میکرد و هر ده دقیقه یک حلقه بزرگ نور به ،هوا میرفت که تمام منطقه را روشن میکرد .سکوت تلخی روی لبهای ما می نشست و سرما مجال حرف زدن را هم نمیداد ،تنها صدای تیر و نارنجک بود که چشمهای خواب آلود ما را باز میکرد و در این میان افکار من که مانند روحی سرگردان روی پهنه سرزمین کوه های یخ پرواز میکرد
روی صندلی نشسته بودم و چشمانم خیره به ساختمانهای بلندی بود که از مقابلم مانند حلقه فیلمی میگذشتند ،هامبورگ شهر زیبایی است البته بیشتر از درون قطار ،شهری که چندین بار در طول صده اخیر تقریبا با خاک یکسان شده است ،اما هر بار مانند قوقنوس از خاکسترش پرنده های نو برخاسته و پرواز میکنند و ساختمان ها هر بار بلند تر از قبل سر به آسمان کشیده اند در هر حال با تمام شکوهش و مردمی فوق ا لعاده با عملکردی بینظیر نمیدانم چرا هر چند سالی هوس در خاک فرو رفتن میکنند شاید از صفر شروع کردن را دوست داردند ،شاید هم تاریخ و وقایع ان روی خوش به آنها نشان نمیدهد
چقدر امروز این راه برایم طولانی شده ،سعی میکنم که افکارم را منحرف کنم اما موفق نمیشوم احساس میکنم که قطار در هر ایستگاه که متوقف میشود ساعتها طول میکشد که دوباره به حرکت ادامه دهد شاید بهتر باشد که تا مقصد چشمانم را ببندم و بخوابم ولی به محض روی هم گذاشتن چشمانم چهره ناصر با ان سبیل بلند و کلاه بافتنی سبز رنگ ،جلویم بود که میگفت .. مطمئن باش این حمله هم تمام میشه و ما زنده میمونیم درست مثل حمله قبل فقط باید هشیار باشیم که در مواقع خطر به احساسات خود غلبه کنیم
وقتی کامیون مهمات را به طرف خط حمله میبردیم ،ناصر پشت فرمان بود رانندگی با کامیون ارتشی ایفا را خیلی دوست داشت اما شبها که چشماش خوب نمیدید ،رانندگی را به عهده من میگذاشت
صبح حمله گلوله های ار پی جی را بار کامیون کرده بودیم و از جاده های تنگ و خاکی میگذشتیم تا به محوطه گسترده ای رسیدیم صدای خمپاره و زوزه ترکش ان هر لحظه بیشتر میشد و ناصر در حالی که پاهایش روی پدال گاز بود و تا ته فشار میداد با فرمان کامیون هم بازی میکرد و با صدای بلند آواز و سرود میخوند
ناصر راه رو بلدی ؟،میدونی کجا میریم ؟با نگرانی ازش سوال کردم
جواب داد میدونی که وقتی حمله شروع میشه دیگه راه خاصی وجود نداره هر کس میتونه از هر راهی که میخواد بره و تا ته گاز رو فشار داد
صدای خمپاره و تک تیر بالای سرمان شنیده میشد و هر لحظه امکان برخورد یکی از این ترکشها یا تک تیرها و بمبها به کامیون بیشتر میشد
ناصر ناصر با اضطراب میگفتم بهتره نگهداری و چند دقیقه ای پشت یکی از تپه ها سنگر بگیریم و ناصر در جا ترمز کرد از کامیون بیرون پریدیم و رفتیم پشت تپه ای که در نزدیکی بود دستها را پشت سر گذاشتیم و سر را داخل شکم برده و دراز کشیدیم
عجب معرکه ای بود از هر طرف شلیک میشد ،کمی جلوتر از جایی که ما بودیم سنگری دیده میشد که بعد از چند دقیقه خود را به آنجا رساندم ،درون سنگر یک افسر وظیفه و یک گروهبان و چند سرباز دور هم نشسته بودند و در وسط آنها یک دستگاه فرستنده و یک گوشی قرار داشت و از درون ان صداهای مختلف مانند رادیویی که خارج از تنظیم باشد شنیده میشد ،افسر وظیفه سعی میکرد صدای فرستنده را بفهمد و به ان جواب دهد
جناب سروان جناب سروان واحد های پیاده به ما نزدیک میشوند و نمیدونیم که خودی هستند یا دشمن ؟باید به آنها آتش کنیم یا نه ؟ افسر وظیفه بیچاره چنان هیجان زده بود و سعی میکرد یک دستوری بگیرد ا ما وضع جبهه به قدری به هم ریخته بود که هیچکس نمیدانست چکار کند ،در این آتشبازی مجهول که از هر طرفی شلیک میشد همه گیج و پریشان بودند و هیچکس نمیدانست چه کسی دوست و چه کسی دشمن است و در هر حال جواب آمد
دقت کنید و به لباسها توجه کنید اگر دشمن هستند شلیک کنید و اگر خودی هستند خودداری کنید
در این لحظه میخواستم برگردم و به طرف ناصر بروم که افسر وظیفه سرش را از فرستنده بالا گرفت و نگاهش به من افتاد
سیامک سیامک تویی اینجا چه کار میکنی ؟دست خود را به طرف کلاهم بردم و پاهایم را جفت کردم و سلام نظامی دادم ،جناب سروان حسین پور در واقع جوان رمانتیکی بود که اغلب خود را با کتاب های فلسفه به خصوص فیلسوف آلمانی
کانت مشغول میکرد و شاید تنها چیزی که با شیمی او هماهنگ نبود جنگ بود و اکنون در این هیاهوی حمله و جنگ و خط اول که اغلب فرماندهان ارتش از موقعیت استفاده میکنند و خانواده را سر میزنند او میباید فرمانده باشد و فرمان آتش بدهد
جناب سروان مهمات میبریم لب خط ناصر هم با منه جواب دادم
به طرف در سنگر آمد و دستش را روی صورتش کشید و گفت آقا سیا قیافه ام چطوره ؟تغییری کردم ؟راستش را بگو چه شکلی شدم ؟خنده ای کردم و گفتم جناب سروان مثل همیشه ،فقط ریش و سبیلتان خیلی بلند شده و کمی چشمتون تو رفته که فکر کنم از بیخوابیه
اره بیخوابی جواب داد سرش را بالا آورد و با اشاره به خمپاره ای که در نزدیکی ما اصابت کرد گفت
مگه با این همه سرو صدا میشه خوابید ؟و بعد دوباره از داخل فرستنده صدای سربازی مضطرب میامد که میگفت لطفا به ما فرمان آتش بدهید نیرو های مختلف به ما نزدیک میشوندبلند تر فرمان آتش بدهید
جناب سروان نگاه عمیقی داخل چشمان من انداخت شاید میخواست حرفی بزند اما نگاه سربازان دیگری که در داخل سنگر بودند به او افتاد و همه منتظر جواب او بودند
آتش کنید آتش کنید خمپاره و ار پی جی و تک تیر همه با هم آتش کنید و به طرف فرستنده رفت و گفت آتش آتش
دولا دولا به طرف ناصر رفتم و وقتی آتش خمپاره آرام تر شد به طرف کامیون رفتیم ،خط حمله مانند بازار مکاره شده بود و گروه های مختلف با پرچم های گوناگون به طرف هم میرفتند هر کس به طرفی تیر میانداخت و کسانی که دیگر قادر به جنگیدن نبودند در گروه های بزرگتر و برای تسلیم شدن دستهای خود را به آسمان برده بودند و باور کنید که در این میان فرقی بین اسیران و جنگجویان نبود
به محض اینکه حرکت کردیم صدای عجیبی از بالای سرمان شنیده شد
ناصر این چه صداییه ؟عجب صدای هولناکی داره
ناصر که قبلا هم با این صدا آشنا بود گفت
سیا مواظب خودت باش این خمپاره ۶۰ میلیمتریه که روی هوا منفجر میشه و ترکش هاش به صورت خوشه ای به پایین میآید خیلی خطرناکه اشهد خودت رو بخون
زیاد حرف ناصر را جدی نگرفتم و در حالی که بالا و پایین افتادن ماشین سبب به هم خوردن حالم میشد شروع به خواندن سرود ای ایران کردم
ای ایران ای مرز پر گوهر ای خاکت سرچشمه هنر
اره راست میگی آدم اینجا به خاک خیلی نزدیک تره تا به آسمون ناصر در حالی که به جاده نگاه میکرد گفت و شروع به خواندن کرد
بالاخره قطار به ایستگاه مرکزی رسید ،واگن پر از مسافر شده بود و مردم از لابلای یکدیگر حرکت میکردند مثل همیشه محوطه ایستگاه شلوغ بود ،گروه های مختلف مردم دور هم جمع شده بودند و چمدانهای و ساک های خود را زیر خود گذاشته و نشسته بودند
صدای هیاهوی جوانهای که از استادیوم فوتبال برمیگشتند با صدای خواننده گروه موزیکی که گیتار هم میزد آمیخته شده بود و فضایی آمیخته از تشویش و حرکت و زندگی به ایستگاه داده بود هنوز صدای مارش از دور میامد ،طبلهای آویخته از گردن که با افتادن موزون چوبهای نازک روی ان به لرزش درمیآمد و حرکت موزون پاهای جوانان و نوجوانان آراسته و شیک که سینه های خود را سپر کرده و دور موهای سر خود را تمیز سفید کرده اند و چشمهای خود را تنها به یک نقطه خیره کرده اند این جوانان در آلمان به جوانان هیتلر معروف هستند و امروز برای آنها روز بزرگی است امروز براه افتاده اند تا به رهبر خود اعلام همبستگی و وفاداری کنند ،پشتیبانی و وفا داری تا لحظه مرگ ...شعار ی که روی پرچم های رنگارنگ نوشته شده است
برای جوانان هیتلر فرقی نمیکند که چه فرمانی باشد هر فرمانی را با چشمان بسته اطاعت میکنند امروز کشتن یهودی ها را فرمان گرفته اند شاید فردا بودا ای ها را بکشند و یا مسجد ها را به آتش بکشند جوانهای هیتلر تنها حرف رهبر خود را گوش میدهند و تا آخرین قطره خون مقاومت میکنند یا میکشند و کشته میشوند یا دنیا را ویران میکنند و یا دنیای تازه میسازند
جالب اینجاست که وقتی از میان این شلوغی مردم عبور میکنی جوانهای هیتلر را میبینی که طبلها را از گردن باز کرده و در حال نوشیدن انواع نوشابه جات در حالفک زدن در مورد شکوهی واهی میباشند و با لبخند موذیانه پدر بزرگ ها احساس غرور کاذب میکنند
سرگردان و چشم براه به هر طرف میروم و دائم خود را سرزنش میکنم که چرا برای دیدن ناصر محل خاصی را در ایستگاه مرکزی مشخص نکردم چرا که ایستگاه خیلی بزرگ است و در این شلوغی و همهمه مردم پیدا کردن یک نفر کار آسانی نیست اما نباید نا امید شوم باید به هر طرف بروم و به جستجو ادامه دهم
بعد از ظهر یک روز تابستان بود شاید هم نزدیگ غروب ،ماموریت من و ناصر تمام شده بود مهمات خود را در خط اول تخلیه کرده بودیم و در حال بازگشت به گروهان خود بودیم اما در میان راه با دیدن چهره های آشنا در میان کوه ها و تپه ها و جاده های بمباران شده متوقت شدیم و خبر گرفتیم، که تقریبا اکثر بچه های گروهان از بین رفته اند و در واقع دیگر گروهانی وجود ندارد ،کامیون را در پشت تپه ای گذاشته و به جستحو پرداختیم ،از غوغای شب گذشته و صبح دیگر خبری نبود ،آسمان نارنجی متمایل به سرخ بود و گاهگاهی صدای انفجاری از دوردست به گوش میرسیدبالاخره بعد از گذشتن چند دقیقه ای غلام را دیدیم که با چهره مملو از اشک به طرفمان میامد
چی شده ناصر پرسید ؟غلام  سرش را به طرف پایین انداخت و گفت ساعد شهید شده و در حالی که اشک میریخت ادامه داد
کاشکی خودم میمردم کاشکی خودم میمردم
ساعد دوست قدیمی غلام بود که حدود ۲ سال قبل از خواهر غلام تقاضای ازدواج کرده بود ،در واقع بعد از اتمام سربازی میخواستند عروسی کنند و تمام بچه های گروهان این موضوع رو میدانستند
با شنیدن این خبر اشک در چشمان من جمع شد و به طرف غلام رفتم و سعی در آرام کردنش داشتم اما غلام آرام نمیگرفت و مرتب توی سر خود میزد و ناله میکرد
ای کاش خودم مرده بودم ،چگونه میتوانم این خبر را به خونه ببرم ؟چه جوری به خواهرم خبر شهید شدن شوهر آینده اش را بدم ؟بعد از گذشت چند ساعتی افراد دیگری از گردان و گروهان دیگر را دیدم که هر یکی از کشته شدن و یا زخمی شدن دیگری خبر میداد ،دیپلمه های وظیفه که هر کدامشان تا چند شب قبل نقشه های بزرگ برای برگشتن به خانه و شهر خود داشتند ،یکی بعد از دیگری به خاک سپرده میشدند ،میلیونها میلیون آرزوهای جوانان ایران که همراه خاک و غبار در هوا پخش میشدند
از تمام خاطره های جبهه و جنگ یک صحنه است که از مغزم خارج نمیشود تنها که یک صحنه که مانند مهری بر هیپوتالاموس رشته های مغزم نقش بسته است و حتی الان حتی امروز حتی در این لحظه آخر جلوی چشمانم میآید و ان صحنه دیدن غلام در ان بعد از ظهرملعون میباشد و چهره مملو از شک و تردید او که حاضر بود جان خود را بدهد اما خبر مرگ دامادشان را به خانه نبرد
هیچوقت فکر نمیکردم که روزی بیاد که ناصر هم از ایران خسته بشه ، ناصر که همیشه افتخار میکرد در ایران مونده و از کشور دفاع کرده و با تمام مشکلات ایران ترک نکرده و همیشه عصبانی میشد که ایرانی های خارج از کشور دم از ایران میزنند و سنگ کشور را به سینه میکوبند ،حالا چطور شده که میاد اینجا زندگی کنه ؟حتما باید اتفاقی افتاده باشه چیزی مهم باید باشه وگرنه ناصر آدمی نیست که بیاد اروپا و بخواد پناهنده بشه
توی جمیعت مسافران روی پله برقی چشمم به ناصر افتاد بالاخره پیداش کردم به طرف جلو رفتم و صدا کردم ناصر ناصر اره خودش بود به طرف من برگشت و او هم در نگاه اول مرا شناخت زیر لب نام مرا تکرار میکرد سیامک سیامک
مدتی زیادی نگذشت که فهمیدم که باید اتفاق بدی افتاده باشه چون این ناصر ان ناصری نبود که من میشناختم اعتماد به نفسش را از دست داده بود ،جوانی که برای یک گروهان همیشه مانند صخره ی بود که محکم بود و همه به او اتکا میکردند تبدیل به مردی شده بود که حتی سایه ناصر هم نبود نصف او هم نبود حتی آهنگ صدایش تغییر کرده بود ،آهسته و آرام حرف میزد و دایم دستش را جلوی دهانش میگرفت و مشکوک اطراف را نگاه میکرد و اگر اطمینان نداشتم که هر دو با هم از خدمت وظیفه و جبهه بیرون آمدیم ،میتونستم قسم بخورم که در جبهه دچار موج خمپاره شده و تعادل اعصابش را از دست داده است
یادته چقدر از ایران برات حرف زدم ناصر گفت
گفتم معلومه که یادمه مگه میشه فراموش کنم من که تا اون موقع حتی معنی تعلق را نمیدانستم و مفهوم وابستگی به محل تولد و آب و خاک بریم هیچ بود و اگر حرفهای تو نبود اون روزها و شبهای سخت جبهه را چه جوری تحمل میکردم ؟اره همیشه یادم میمونه و همیشه به تو و خودم و همه بچه های گردان افتخار میکنم که با اون همه شجاعت و فداکاری توی اون شرایط از کشور دفاع میکردیم
ناصر سرش رو بالا آورد و لبخند تلخی روی لبهاش نشست و گفت
درست همه چیز یادته ،ولی موضوع اینه که اینجا همه چیز تموم نمیشه
حرفش رو قطع کردم و گفتم منظورت چیه؟دیگه از جون هم بالاتر هست ما که همه جون کف دست داشتیم از کشور دفاع میکردیم از اون بیشتر چیه ؟اره سیا تو حق دآری اما من بیشتر میخواستم شاید چون من خیلی ناسیونالیست هستم و خیلی عاشق ایران بودم و تنها دفاع فیزیکی از خاک برایم تموم نمیشد من میخواستم از فرهنگ و تاریخ ایران دفاع کنم و اون موقع تنها از خارج کشور به ما حمله نشده بود یک حمله از داخل کشور شده بود که اهداف وحشیانه و ضد بشری داشت و از همه مهمتر تهاجم مستقیم به فرهنگ و اداب و رسوم ایران بود
آرام گفتم نمیدونستم که تو اینقدر آدم سیاسی بودی
سیاسی ؟مگه من حرف سیاسی زدم ؟اگر راجع به فرهنگ و آداب و ر رسوم قدیم ایران حرف بزنم اگه راجع به نیاکان ما که هزاران سال کشور را از تهدید های مختلف حمایت کردند حرف بزنم آدم سیاسی هستم ؟نه این احمق ها باید بفهمند که ایران ایران است نه عربستان سعودی
مات و مبهوت به حرکت لبهای ناصر نگاه میکردم که انگار حرفهای نگفته ده ساله را میخواست که توو چند ساعت برام بگه ،شاید از طرز برخورد من ناراحت شده بود و سوالهای من او را متعجب میکرد و را میخواست به هر ترتیب وجودش را درآلمان توجیه کند ،بهر حال تصمیم گرفتم مسیر گفتگو را تغییر دهم و افکارش را با مسائل دیگر منحرف کنم شروع کردم از ریختن موهایش حرف زدم و شوخی های دوران سربازی را به یادش آوردم و لحظه ای هر دویمان غرق در اندیشه گذشته زیر خنده زدیم طوری که توجه اطرافیان به ما جلب شد
فکر نمیکردم که کسی که از گذشته میآید بتواند اثری در زندگی حال و آینده من داشته باشد اما بعد از چند روزی از ورود ناصر کم کم حس میکردم که این فکری واهی است و برخورد با گذشته نتیجه ساده زندگی در حال است و این اصلی بود که باید قبول میکردم ،حتی اگر موافق با موقعیت زندگیم نبود ،حتی اگر گاهگاهی از شنیدن ان ناراحت و عصبی میشدم و گاهی احساس پیروزی و غرور میکردم
یادمه که در نامه ای برایم نوشته بودی که هیچوقت حاضر نخواهی بود از ایران برای مدت زیاد دور باشی و فکر زندگی در کشور دیگر به مغزت راه پیدا نمیکند درسته ؟اره هنوز هم معتقدم و اگر شرایط زندگی اجازه میداد و مسیر زندگی من به انحراف کشیده نمیشد هیچگاه اینکار را نمیکردم، اما تمام اینها موجب ان نمیشود که از تحسین کردن تو دست بردارم ،شایددر دل تو شجاعت برخورد با فرهنگ های نا آشنا و زندگی در سرزمینهای بیگانه وجود دارد که من از ان بهره ای نبرده ام تنها نکته ای که طی سالها تجربه برایم روشن شده است این است که انسان هیچگاه نمیتواند به جمله ای یا حرفی یا لغتی یا حرفی برای تمام عمرپایبند باشد
در واقع سالها طول کشید تا فهمیدم که جمله ها و حرفها در ابعادمختلف زندگی مفاهیم مختلف دارند و باید اینگونه باشد ،انسان دائم در حال تغییر و تحول است و اصول زندگی هم میتواند با ان تغییر کند و یا میتوان به طرز دیگری از ان استفاده کرد و انسان در مقاطع مختلف زندگیش با این جمله بندی ها رفتارو واکنش های مختلف دارد ،برای جوان بیست ساله ای که از خانواده خود جدا شده و به خدمت سربازی میرود و آماده است که با تمام بی تجربگی سینه خود را در مقابل تمام پیشامد های زندگی سپر کند ،جمله ها مفهوم دیگری دارند با ان مردی که از جبهه جنگ به خانه برمیگردد مردی که دوستان خود را با بدن آغشته در خون در آغوش کشیده و از آنها جدا شده است هیچکس نمیفهمد ،هیچکس نمیداند که در یک لحظه و در کشاکش یک واقعه ساده هزاران کیلو فشار به تار و پود انسان میآید و در همانجا برای سالها خانه میکندو ضبط و مانند تاتو حک میشود برای ان لحظه ای که چشمانت را میبند ی و حلقه فیلم زندگی تو به حرکت در میآید ،لحظه ای بی واسطه در میان زندگی روزمره که موجب برخورد با نزدیکترین اعضا ی خانواده میشود برخورد با آنان که دوستشان داری و نمیتوانی تحملشان کنی
امروز بعد از دو ماه که از آمدن ناصر به شهر ما میگذرد با هم به کمپ پناهدگان میرویم که ناصر خود را رسما به عنوان پناهنده معرفی کند البته که حال خوبی نداره اما چاره ای نیست
چه کسی میداند که در ان شبهای سرد و تاریک بر تک تک این بچه ها چه گذشت مگر میتوان این زخم های کهنه را در آب گل آلود روزمرگی شست
هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی میریزد مرواردی صیدنخواهد کرد

ادامه دارد 

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen