Mittwoch, 23. Oktober 2013

یک خانواده ایرانی


من و حامد در اتاقی گرم در ظهر تابستان در کنار پنجره ای باز رو به کوچه و روی تخت کنار هم خوابیده بودیم و حامد با مهربانی دست های مرا در دست گرفته بود و نوازش میکرد و بعد از چند لحظه ای شروع به بازی کردن با موهای من کرد .
باید هر چه زودتر از این کشور لعنتی خارج شد اگر قضیه من و حامد لو برود مطمنا جرم سنگینی انتظار ما را میکشد درایران اسلامی هر گونه عشق میان دو مرد مساوی با مرگ است
اما چگونه میتوانم خواهر بی سرپرستم را اینجا تنها بگذارم خواهر و مادری که تمام امیدشان من هستم چگونه میتوانم این این مسله خصوصی خود را با آنها در میان بذارم و آیا آنها میتوانند وضعیت مرا درک کنند و در آخر اینکه چگونه میتوانم از حامد جدا شوم ؟ تمام این فکر ها مرا با خود مشغول میکرد و حامد که مشکلاتش بیشتر از من بود
پدر حامد که در وزارت دادگستری حکومت اسلامی فعالیت دارد و پست مهمی هم در آنجا دارد و با ماشین دولتی او را جابجا میکنند مردی خر مذهبی که حتی حاضر به دست دادن با خانومها هم نیست
:یک روز از حامد پرسیدم
راستی حامد بابای تو چیکاره است ؟
حامد که به پشت رو تخت خواب بود یکدفعه از جاش پرید و گفت رو راست نمیدونم اما مطمینم که کار ساده ای نیست چون خیلی پیر شده ،مریض و عصبانیه و شبها نمیخوابه و مادرم میگه تو خواب داد میزنه حرفش رو قطع کردم و گفتم
نکنه توی زندون و این چیزها کار میکنه ؟میفهمی منظورم چیه ؟آخه این روزها اوضاع خیلی خرابه میگن زندان ها پر از مردم ناراضیه
حامد خیلی آرام جواب داد نمیدونم شاید و با تامل گفت یعنی بازپرس زندان ؟نمیدونم در هر حال هیچوقت راجع به کار ش حرف نمیزنه مادرم که هم جرات نمیکنه زیاد سوال کنه اصلا آدم دیگه ای شده قبلا اینجوری نبود در ضمن میدانی که بابام در زمان جنگ هم بهش موج انفجار خورده بود و شش ماهی توی بیمارستان بود شاید هم از اون وقتها حالش خراب شد
گفتم بابا بیخیال بیست سال از اون سالها گذشته دیگه هر مرضی هم بوده تا حالا خوب شده دیگه
در واقع بعدا فهمیدم همون وقتی که من و حامد در اون اتاق زیر شیروانی داشتیم این حرف ها را میزدیم آقای نبوی بابای حامد در حال بازجویی از یک زن میانسال که ظاهرا در رابطه با قتلهای زنجیره ای دستگیر شده بود ،بوده است و طبق معمول حرف های رکیکی به این خانوم محترم میزده که که سکوت او را بشکند و او را به کارهای نکرده وادار به اقرار کند .و بعد ها که اعترافات ان زن را در تلویزیون دیدم معلوم بود که بسیار آزارش داده بودند حتی اعتراف به داشتن ارتباط با شیطان هم کرده بود و میگفت حتی ابلیس او را به اسم کوچک صدا میزده ،در واقع گاهی اوقات فکر میکنم در کدامین جهنم زندگی میکنم که این انسانهای که خود را با تقوا و والا میدانند چگونه انسانیت را زیر پا له میکنند و هیچکس صدایش در نمیاید
وقتی به طرف پنجره رفتم خواهر حامد را دیدم که با قدمهای سریع به طرف درب خانه حامد میامد ،خانه ای که حامد فقط دو اتاق طبقه بالا ان را اجاره کرده بود که از زخم زبان های پدرش مصون باشد و شاید بتواند زندگی مستقلی داشته باشند اما آنجا هم او را راحت نمیگذاشت و دایم مراقب اعمال او بود و میخواست او را هم به استخدام اداره دولتی در بیاورد ،اما روح حامد مخالف این طرز فکر وحشیانه پدرش بود ،حامد روح پاکی دشت و هرگز قادر نبود مانند پدرش زندگی کند بخصوص که آقای نبوی مخالف صد در صد با موسیقی ایرانی و خارجی بود و حامد عاشق سه تآر و گیتار بود و ساعتها به نواختن میگذراند .
ازپایین صدای خواهر حامد آمد و ما سعی کردیم کمی اتاق را مرتب کنیم و من رفتم روی مبل نشستم و گیتاری که در گوشه اتاق بود به دست گرفتم و حامد کلید را از پنجره پایین انداخت تا خواهرش بالا بیاید ،چهره مضطرب مهری خواهر حامد را دیدم که در اتاق را باز کرد و نگاهی به حآمد کرد و نیم نگاهی به من انداخت که با گیتار ور میرفتم ،حامد گفت بگو این که غریبه نیست چی شده ؟
خواهر التماس کنان از برادر کمک میخواست ،چرا که پدر میخواست او را به زور شوهر بدهد .در واقع یکی از همکاران پدر که مهری میتوانست جای دخترش باشد ،اما چه کاری از دست حامد ساخته بود ،او که خود سالها با پدرش تنها چند جمله سخن گفته بود و نمیدآنست که اگر از رازش با خبر میشد چه بلایی سرش میاورد ،شاید حتی به عنوان مفسد فی الارض او را به جوخه اعدام میسپرد ،اما حامد سعی میکرد به خواهر خود روحیه بدهد و او را کمی تسلی بخشد .
بعد از این جریان حامد که مهری را خیلی دوست دآشت سعی کرده بود یکروز جلوی حاجی نبوی پدرش رو بگیره و باهاش حرف بزنه اما با عکس العمل شدید حاجی روبرو میشه ،و حرفهای همیشگی مردی از قرون وسطی که خود را رئیس قبیله میداند ،مردی که معتقد است دختر هر چه زودتر باید به خانه شوهرش برود و فرقی نمیکند که ایا این خانه بخت است یا خانه بدبختی ؟تنها اصل شوهر کردن مهم است ،چرا که از نظر او دخترها در آتش گنه میسوزند و تنها خانه شوهر است که میتواند ان آتش را خاموش کند و در جواب حامد که مهری فقط ۱۷ سال داره و میخواهد درس بخواند میگفت وقتی که من با مادر تو عروسی کردم فقط ۱۳ سال دآشت در ضمن دخترها به درس و مشق زیادی احتیاج ندارند و به اندازه کافی درس خوانده است و باید یکی بالا سرش باشه که افکار دوزخی به مغزش نفوذ نکنه در واقع در هر جمله ای یک بر از لغاتی چون ابلیس و دوزخ و شیطان استفاده میکرد یآدم میاید یکبار حامد به من گفت ،،
میدونی پدر من خود شیطان است و گفتم منظورت را نمیفهمم اون که روزی صد بر نماز میخونه و دست از دعا و این چیزها بارنمیداره چطور ممکنه ؟
جواب داد ،،درست به خاطر همینه که میگم اگر این کارها را نکنه شاید بدتر از این هم میشه ،حتما خیلی میترسه که که اینقدر دعا میکنه ،
در هر حال موضوع مهری خیلی حامد رو مشغول کرده بود ،به من میگفت بیا با هم و سه نفری فرار کنیم میتونیم از مرز پاکستان یا ترکیه بریم و خودمون را از این مملکت الله زده خلاص کنیم
من حرفی ندارم جواب دادم من هم به خاطر مهری حاضرم این ریسک رو بکنم
من و حامد حدود ۶ ساله که با هم هستیم و مانند یک راز ابدی رابطه خود را فقط برای هم نگه داشته یم حتی مهری هم چیزی نمیدانست ،اما این آخریها احساس میکردم نگاه های مهری دارای مفهومی شده است ،چرا که او خیلی باهوش و زرنگ است اما در هر حال به روی خود نمی وارد و او هم جرات نمیکند که فکر کند پسر حاجی نبوی دارای گرایش های ان چنانی میباشد .
یک شب در منزل یکی از دوستان مشغول نواختن گیتار بودم ،حامد دآشت سازش را کوک میکرد و من در مقابل در متوجه مهری شدم در واقع مهمونی دوست مشترکی بود ،از دور سری تکان دادم و بعد نگاهی به حامد کردم محیط پر سروصدا و شلوغی بود ،دخترها و پسر ها با هم حرف میزدند و گهگاهی لیوان شرابی یا سیگاری حشیش هم دست به دست میچرخید امروز روز در ایران فقط در این جور مجلسها ست که میتوان چند ساعتی فکر را از مشغولیت روز مره رها کرد و تنها به خود اندیشید و دمی را خوش بود ،هر کس به نحوی خود را به دنیای دیگر سوق میداد و ساعتی دور از افکار روزمره حکومت اسلامی به سر برد .
رژیم اسلامی حتی به انسانها اجازه نمیدهد چشمانشان را ببندند و در خیالات خود پرواز کنند ،حتی اگر این پرواز به سوی دیدن خود درون خویش باشد ،یا شاید دیدار آفریدگار یکتا یعنی کاری که هزاران سال است درویشان در نقاط مختلف این مناطق آسیای میانه میکنند ،شاید از این تنهایی هم ترس دارند ،ترس از اینکه انسان درون خویش چیزی بیابد که او را به شورش وادار کند ،طغیان در مقابل روزمره کثیفی که الله برایشان به ارمغان آورده است
من گیتار میزنم و دستانم با حرکت موزون به روی سیمهای گیتار به رقص درمیاید و این موضوع دلیلی بر ایجاد جوی بسیار زیبا در اتاق میشود هر کس به طریقی با موزیک ارتباط برقرار میکند و به روی موجهای خیال پرواز میکند جوان ها در این میان دست یکدیگر را گرفته و تانگو میرقصند با نوای آرام گیتار که شور و شوق بسیاری ایجاد کرده است
من که نگاهم به گیتار بود در یک لحظه حرکت عجیب و غریبی مشاهده کردم ،صاحب خانه که با قیافه ای وحشتناک کنار پنجره ایستاده بود و دایم لبهای خود را گاز میگرفت ،بعد فریاد زد ،،هول نکنید هول نکنید فقط دخترها روسری هاشون رو سر کنند اومدند ریختند
چی شده چی میگی ؟
تنها چیزی که یادمه حرکت یک مینیبوس در یک خیابان تاریک بود که من در ان نشسته بودم ،حآمد را نمیدیدم و همراه من افراد دیگری ماشین را پر کرده بودند کم کم افکارم رشته هایش را جمع کرد و تمام قضیه برایم روشن شد همه چز یادم آمد ،حمله پاسداران و هجوم وحشیانه شان به میهمانی و کتک و فحش و تحقیر و جمع کردن دوربین ها و موبایل ها و خلاصه هر چیز جلوی دستشان میامد ،چشمم به طرف جلوی ماشین افتاد جلوی در یک یک پاسدار ایستاده بود و کنار دستش یک گیتار که سیمهاش پاره بود و یک تآر که کاسه اش کاملا شکسته بود دیدم ،سه تر حامد بود اما خودش کجا بود ؟هر کجا نظر کردم حامد را ندیدم سر ها پایین بود و سکوت مینی بوس را تحویل گرفته بود تنها صدای موتور ماشین میامد ،هوای مینی بوس دم کرده و شیشه ها هم باز نمیشد
هیچوقت صحنه پیاده شدن این آدمها را از مینی بوس پاسداران شب فراموش نمیکنم انسان را به یاد فیلم های جنایی و لحظه رسیدن جنایتکاران به زندان سینسیناتی میانداخت یکی یکی از پله ها پایین میآمدند و با فحش و لگد و باتوم به طرف ساختمان اداره منکرات میرفتند .
داخل ساختمان که شدیم گروه های مختلف را در راهروهای آنجا دیدم احتمالا حامد هم آنجا بود یکدفعه به یاد مهری افتادم یعنی مهری هم آنجا بود ؟البته بعد ها محری برام تعریف کرد که در این شب کذائی چه اتفاقی براش افتاده بود او هم مانند بقیه دچار شوک شده بود شوکی که تمام زندگیش را از این رو به ان رو کرده بود تمام اتفاقات دست به دست هم دادند که تا محری را رو به سرنوشت شوم خود بکشند ،مینی بوسی که گروه مهری داخل ان بودند نزدیک های اداره منکرات خراب میشود و قادر به حرکت نیست و پاسدارن هر کاری میکنند نمیتوانند ان را به حرکت در آورند در این میان بچه هم که خسته و کوفته و تشنه در ان گرما ی خفقان آور مینی بوس نشسته بودند شروع به داد و بیداد کردند و آب میخواستند که بلاخره پاسدارها تصمیم میگیرند که در ها را باز کنند و به تعدادی اجازه میدهند که به کنار خیابان بیایند و در جوی آب کنار خیابان دست و صورت خود را بشویند یکی از اینها هم مهری بود که از گریه چشمانش سرخ شده و پف کرده بود دائم در این فکر بوده که چگونه این مساله را با پدر خود در میان بگذاره و آیا چه به سرش میاد اگر پدرش بفهمه که او هم در این مهمانی شرکت داشته است ؟مطمئنا تا آخر ماه او را به خانه شوهر حزب الهی که بازپرس زندان اوین هم بود میفرستاد بنابر این باید فکری میکرد و کرد در یک لحظه که پاسدار ها سر خود را داخل موتور مینی بوس خم کردند مهری هم از فرصت استفاده کرد و به طرف پایین خیابان شروع به دویدن کرد اما متاسفانه کفشهای مناسبی به پایش نبود و صدای پاشنه کفشهای او باعث شد که پاسدارها متوجه او بشوند و یکی از آنها فریاد زد برادر برادر دنبالش برو میخواهی تیر هوایی شلیک کنم ؟نه فقط دنبالش کن و هر طوری هست بگیریدش ، محری که شاید در فاصله ۲۰ متری دیگر کفش به پایش نبود با سرعت هرچه تمام تر میدوید و صدای پاسدرها را میشد بشنوی که فریاد میزدند ایست ایست و در این میان ماشین بنزی که از پایین میاید متوجه مهری شد و جلوی او ایستاد آنها هم پاسدار بودند و از اداره بازپرسی بودند ،مهری که دیگر رمقی نداشت و از پایش خون میریخت خود را تسلیم سرنوشت کرد و در کنار خیابان تا آمدن بازپورس ویژه زنان ماند و دیگر به قدری دیر شده بود که او را به زندان اوین میبرند و موقتا در آنجا نگه داشتند ،او را درون سلولی انداخته و مهری که به قدری خسته و کوفته بود که سریع خوابش میبرد اما بعد از یک ساعت مجددا برگشته و او را به زور به اتاق بازپرسی میبرند .
در اتاق دیگر که محل استراحت پاسدارها میباشد حاجی صانعی داخل میشود و بعد از چند دقیقه از ماجرای مهری مطلع میشود ،پاسداری از دختری وحشی و خراب میگوید که در خیابان از دست ماموران فرار کرده و با پا و سر برهنه به دام میافتد ،حاجی نمیدونی چه زنیکه ای فکر کنم معتاد هم باشه اما حاجی راسه خودته نمیدونی چه بدنی چه پر و پاچه سفیدی داره یکه یک بینل از اون استخونی که هفته پیش آوردم خیلی بهتره ،حاج اکبر رو بگم بیاد صیغه رو بخونه ؟؟؟؟
مهری سر خود را به دیوار تکیه داده و چشم هایش بسته بود و هر از گاهی به جلو میپرید و در حال افتادن خود را حفظ میکرد ،بعد از چند دقیقه مردی کوچک اندام و ضعیف که ریش بلندی دارد وارد اتاق شد و شروع به حرف زدن میکنه که دخترم خدا بهت رحم کرد که حاجی صانعی اینجاست حاج آقا خیلی دل رحمه حاضر شده که تو رو ببخشه و به خونه بفرسته در حالی که پرونده تو خیلی خرابه ،فقط حواست رو جمع کن وقتی آمد اینجا هر کاری که گفت بکن وگرنه دیگر قدر به دیدن خانواده ات نخواهی بود یعنی حداقل یک سال طول میکشه که یک نامه بنویسی و بفهمن کجایی در هر حال تو مثل دختر من هستی و من نمیخوام این پوست سفید و خوشگل تو روش جای شلاق بیفته و تا آخر عمرت نتونی توی آینه نگاه کنی
حاج آقا صانعی بعد یک ساعت وارد اتاق میشود و با دیدن مهری گل از گلش شکفته شده و تسبیح را در جیب گذاشت و دستی به ریش و سبیلش کشید
اتوبوس کنار زد و یک جای زیبا کنار رودخانه ای نگاه داشت ،رستورانی سفید رنگ به نام سپید کوه که با رنگ قرمز روی کوه نام ان نوشته شده بود حوضی آبی جلوی رستوران بود و از شیر ان که به شلنگی کوتاه وصل بود آب تگرگی بیرون میامد ،دستم را زیر ان گرفتم و جرعه\ی نوشیدم و بعد از من حامد هم آمد بیا مهری ،بیا ببین چه آبیه راننده با صدای بلند داد میزد اینجا آخرین رستورانه هر چی میخواهد بخرید و هر کاری دارید انجام دهید دیگر تا مرز نگه نمیداریم
میدونی حامد این دختر واقعا روح بزرگی دارد ،ببین چه جوری میخنده ،همیشه لبخند روی صورت داره با اینکه این همه بلا سرش آمد هیچ کینه ای از مردم نداره و خیلی راحت میره به طرفشون و باهاشون حرف میزنه ،باور نکردنی ،راستی حامد دستت چطوره ؟زخمش خوب شد ؟
نمیدونم فکر نمیکنم
گفتم حامد بهش بگیم که چیکار کردیم یا نه ؟
الان نه بگذار از مرز رد شیم بعد خودم بهش میگم ،حامد جواب داد

آنشب حاجی صانعی به مهری حمله کرد و او را از باکرگی بیرون آورد ،دختری با احساس که میخواهد شب اول عشق خود را با معشوق بگذراند و سالها در مورد ان فکر میکند و در باره اش نقشه میکشد و دختری که در عنفوان جوانی شیرین ترین سالهای عمر خود را میگذراند مورد هجوم مردی ۵۵ساله قرار میگیرد و تمام روهای او توسط این مرد ویران میشود اما کلمه ای حرف نمیزند صدایی از او بیرون نمیاید اهی نمیکشد و حتی نگاهی نمیکند فقط به خاطر اینکه بتواند صبح به خانه برود و پدرش نتواند بهانه ای بدست آورد ،و او را وادار به ازدواج با مردی کند که او نمیخواهد اما در مورد حاجی صانعی که سالهاست این عمل شیطانی را انجام میدهد و برای او و امثال او مهری و مهری ها تنها زیر مجموعه ای از جنس انسان هستند و آنها میتوانند هر کاری دلشان میخواهد انجام دهند درست مانند کنیزان صدر اسلام وقتی به تصاحب مسلمین در میآمدند و از آنها تنها به عنوان کالا استفاده میشد جالب اینجاست که ایرانیها هنوز نمیدانند که وقتی ازدواج میکنند باید وکالت به یک آخوند بدهند چرا که از نظر اسلام زنان ایرانی هنوز کنیزانی هستند که باید با وکالت یک شخص سوم مسلمان به عقد ازدواج در اید یعنی یک ایرانی نمیتواند با وکالت خودش و بدون نفر سوم مسلمان همسر گزیند .
حامد میگفت روزی گریه کنان سراغ من آمد و همه چیز را برایم تعریف کرد ،دیگر بیشتر از ان نمیتوانست رازش را درون سینه نگاه دارد قلب کوچکش دیگر طاقت نیاورد و با برادرش حرف زد و حامد هم همه چیز را برای من گفت و آنجا بود که مهری هم راز من و حامد را فهمید و سه نفری تصمیم به سفر گرفتیم چرا که پدرش قرار بود همکار خود را برای مقدمات عروسی این هفته به خانه دعوت کند
صدای پدر حامد بلند بود و با همسر خود حرف میزد ،آخه خانوم بهت قول میدم حاجی صانعی مردی مومن و فرهیخته و با شرف و دین است که در اثر حادثه ناگواری زن جوانش را از دست داد و دو بچه کوچک هم دارد و تا یک سال دیگر در دفتر مقام رهبری ریاست را میگیرد خلاصه که برای مهری هیچکس بهتر از حاجی صانعی نیست او که حرف میزد و خود را برای رفتن دنبال خواستگار آماده میکرد هیچ توجهی به حرفهای مادر بیچاره نمیکرد که فریاد میزد بگذار درس بخواند بگذار دانشگاه برود و سوار ماشین شود و رفت
توی ماشین حاجی صانعی شروع به تعریف کردن از دختری میکند که چند روز پیش زیر دستش آمده ،و حاجی از او پذیرائی کرده ،،نمیدونی حاجی عجب مالی بود ،باکره ،دست نخورده ،مثل هولو البته هولو ی پوست کنده ،تنها یک عیبی داشت یعنی کافربود البته انشاالله حرفهای من در او اثرگذاشته باشه ،انشالله
اگر حرفهایتان هم اثر نداشته مطمئن هستم که چیزهای دیگرتان حتما در او اثر داشته اما حاجی دیگه عروس که آوردی دست از این کارها بردار
بله انشالله همه را میگذآریم برای شما
ساعت حدود ۷ شب بود من و حامد طبق معمول داشتیم توی اتاق زیر شیروانی یک شعراز مولانا را با روی سه تار و گیتار کار میکردیم که یکدفعه با صدای وحشت زده مهری از پایین که حامد را صدا میزد روبرو شدیم ،
وقتی مهری در اتاق را باز کرد به قدری در هم و وحشت زده بود که انگار روح دیده است من خود را به سر گرمی در اتاق دیگر مشغول کردم اما صدای ناله و گریه مهری طوری بود که حتی به طبقه پایین هم میرفت .
حامد با ان خوی آرام و دستهای نوازش گر سعی در آرام کردن او دآشت و سر او را به سینه گذاشته و و او را دلداری میداد اما هق هق مهری قطع نمیشد بعد از چند دقیقه میشد توی صداش یک چیزی را شنید حاجی صانعی حاجی صانعی
هر دوی ما میدانستیم که این همان شخصی است که در ان شب کذایی به مهری حمله کرده و به او تجاوز به عنف کرده بود اما چرا به خانه آنها آمده است ؟
کمی که ساکت تر شد ادامه داد ،،رفیق بابا ،خواستگار من ،حاجی صانعی ،پازپرس اوین ،خودم دیدم از ماشین پیاده شد و با پدر خنده کنان وارد خانه شد ،همان چهره کریه که هیچگاه از یاد نخواهم برد
حامد بعد از شنیدن حرفهای مهری نگاهش را به طرف من انداخت و نمیدانست که چیکار باید بکند
حامد رنگش سرخ شد و مرتب به مهری میگفت مهری میدانستم میدونستم که این خر مذهبی ،حزباللهی اینکاره است برای همین هم هیچوقت از کارش حرف نمیزد ،و هیچکس آدرس محل کارش رو نمیدونه ،چند بر ازش سوال کردم همیشه به یک نحوی از زیرش در میرفت ،بازپرس شکنجه گر و متجاوز به عنف ،حاج آقا میدونستم حالا هم جرات کرده و اون رفیق نامرد کثیفش رو به خونه آورده که دختر چون گلش را در پنجه های خونین یک گرگ که بویی از انسانیت نبرده بندازد بعد رو کرد به مهری و گفت مهری جان مطمئنی خودش بود ؟
اره داداش چرا این سوال رو میکنی حتی اگر کور بودم و کر ،از بوی کثیف و تعفن آورش میتوانستم گواهی به اصل بودنش بدهم .
حامد مهری را آرام کرد و خشم خود را پنهان نمود ،حدود یک ساعت گذشت و حامد و من به طرف خانه حاج آقا نبوی رفتیم و مادرش در را باز کرد و سراغ مهری را گرفت ،نمیدونم دختره کجا رفته توی اتاقش نیست ،بابات هم سراغش را میگیره ،اگر نیاد آبروی حاجی رفته و مهری رو میکشه
حامد جواب داد مادر نگران نباش بالاخره باید بفهمه که با چه کسی درست رفتار کنه و چه کسی را باید بکشه ...... میفهمی ؟
هرگز نمیتوان باور کرد که این مرد میانسال متظاهربه دین که روبروی من نشسته و تسبیح می اندازد ،زندگی دختران جوان گلها و شکوفه ها را قبل از شکفتن پر پر کرده است و شاید صد ها دختر مانند مهری که اینک در گوشه ای نشسته و در تنهایی خویش میپوسند چرا که این مرد الله ان ها را کافر و مفسد دانسته و برای تادیب انها دست به چنین جنایتی زده است ،مهری درست میگفت علاوه بر ظاهر ناآراسته و صورت عرق کرده ،بوی تعفن میداد ،و هم دهانش میجنبید که هندوانه ای را بخورد و حرف بزند ،و دایم ظاهرمرا از سر تا پا نگاه میکرد ،شاید اگر میتوانست شلاق را برمیداشت و شروع به تادیب میکرد .
ناگهان به من گفت آقای دوست حامد لطفا اون تلویزیون را روشن کنید من باید حتما خلاصه اخبار را ببینم ،میگن ضد انقلاب ریخته تو خیابون ،نمیدونم چی شد مسکه جو شون زیاد شده ،ایرانی جماعت رو باید گشنه نیگر دآشت .
به گونه ای از ایرانیها حرف میزد تو گویی خود را چیز دیگری ،چیز بهتری میداند ،در هر حال تلویزیون را روشن کردم و حاجی مشغول خوردن هندوانه خنک و دیدن اخبار شد .
در این میان حامد در اتاق دیگری در حال صحبت کردن با حاجی بود و صدایی از آنها بیرون نمیامد
حالا که از مرز رد شدیم نمیخواهی بگی بلاخره چه اتفاقی افتاد یعنی به من اعتماد نداری ؟
این حرف ها چیه من هنوز تمام اون اتفاق ها را خودم هزم نکردم فکر نکنم تو باور کنی که بعد از رفتن من تمام قضیه را برای حاجی تعریف کردم ،اول باور نمیکرد ولی وقتی مهری آمد آمد و زخم های بدنش رو نشون داد و هق هق گریه کرد دیگر کم کم به خود آمد انگار از یک خواب طولانی بیدار شد و شروع به گریه کرد و زیر لب گفت از ماست که بر ماست ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، من که دیگر نمیتوانستم وجود این شیطان را در اتاق بغل تحمل کنم با سرعت خود را به او رساندم و با همان کاردی که میخواست خیار را پوست بکند تا انتها در گردن او فرو کردم ،من که دیگر صدای جیغ و فریاد مادر و داد و هوار پدر را نمیشنیدم تنها لحظه ای به خر خر کردن حاج آقا صانعی گوش دادم که برای مهری تعریف کنم در همین حال که من در شوک بودم پدر برای اولین بار در زندگی پدری کرد و من و مهری را فراری داد که بقیه اش رو خودت میدونی
با شنیدن این حرفها از دهان حامد چشمام چهار تا شد باورم نمیشد که او قادر به انجام این کار باشد اما مطمئنم هر کاری کرد به خاطر مهری بود و حالاکه ما ۳ نفری در راه یک آینده مشترک هستیم باید سعی کنیم که گذشته را فراموش کنیم و یک زندگی جدید را جدا از این انسان نما های حکم در ایران شروع کنیم

زندگی ایرانی
ادامه دارد


۱۰/۱۰/۲۰۱۳