Freitag, 20. September 2013

nazanin part 1

                                             نازنین   

قسمت  اول


زن جوانی روی نیمکت پارک نشسته بود کیف دستی اش کنارش بود و هر چند دقیقه از داخل ان سیگار و فندکی  بیرون می آورد و  بعد از روشن کردن ان دوباره داخل کیف سفید رنگش میگذشت ,همانگونه که در تلفن گفته بود شلوار جین و تیشرت قرمز رنگی به تن داشت و از رفتارش    معلوم  بود که انتظار کسی  را میکشد ,بعد از چند دقیقه به طرفش رفتم و پرسیدم : خآنم میلانی
جواب داد : بله ,لطفآ بنشینید
کنارش نشستم و  ادامه دادم  :خبر جدیدی اومده ؟
جواب داد : نه ,شما چی ؟ شما خبری ندارید ,میدونید خیلی نگرانم الان دو هفته است که گرفتنش و هیچ خبری از ش نیست حتی نگفتن کجا میبرندش ,میدونید آقا من که زبون این ها را بلد نیستم این از خدا بی خبرهای کمونیست که بدتر از ما تو عصر حجر  زندگی میکنند مثل بربرها به ما حمله کردند و شوهر عزیزم رو با دستبند و چشم بند , به این جا که رسید اشک از دیدگانش جاری شد و صدایش گرفت از خانه بردند خدایا چیکار کنم تو این کشور غریب , بهش می گفتم اینجا قانون نداره نباید اینجا بمونیم بیا از  اینجا بریم اما حرفام را گوش نکرد .
گفتم :پای تلفن گفتید که یک سری کاغذ و نامه براتون گذاشتند میتونید انها را به من نشون بدید 
جواب داد : البته که میتونم ,بفرمااید 
شروع کرد توی کیف را گشتن و چند تا کاغذ و چند تا نامه را به من داد 
بعد از خوندن مقداری از نامه ها رو به او کردم و گفتم : موضوع به این سادگی ها نیست احتمالا بیشتر از چند هفته طول میکشه شما بهتره که فکر خودتون را بکنید و با خانواده خود تماش بگیرید