Donnerstag, 19. Dezember 2013

داستان کوتاه کمپ

داستان کوتاه کمپ

انسان باید در این تنهایی بدون آسایش و در این زندان بدون آرامش که ایران نامش است زندگی کرده باشد تا برایش کاملا روشن شود که چه غنیمتی است در کشور های اروپایی آزاد و تحت حکومت های آزاد اروپا زندگی کند
وقتی فرزندتان در فرانسه یا هر کشور اروپایی دیگر از زندگی ناراضی میباشد به او بگویید یک سفر به ایران برو ،یک همچین مسافرتی برای هر خارجی مورد استفاده میباشد
وقتی شخصی در ایران زندگی کرده باشد ،بهر ترتیب راضی خواهد بود در هر جای دیگر زندگی کند ،و همیشه ارزش دارد که انسان بداند که جامعه ای وجود دارد که در ان اثری از خوشبختی نیست چون که انسان در طبیعت خویش تنها در آزاد بودن است که میتواند خوشبخت باشد


ناهارخوری کمپ پناهندگان
سالن ناهارخوری کمپ پناهندگان مملو از جمیعت است و مردم در دسته های مختلف به سمت میزهای غذاخوری در هجوم میباشند صدای همهمه ای سراسر سالن را فرا گرفته است و از هر گوشه ای نامی با صدای بلند اعلام میشود
آقا مرادی بچه ها را بیار اینجا جا گرفتیم ،دمت گرم بابا آمدیم آمدیم نگهدار ،جا رو نگهدار
جعفر آقا امروز بچه ها همت کردند و سرویس را راضی کردند برامون چلو کباب درست کنند بدو که دیر نرسی ،بدو که تموم میشه ها
آخه بابا چلوکباب که بدون پیاز نمیشه
نگران نباش خانم عزتی از ایران دو کیلو پیاز با خودش آورده داره بین میزها پخش میکنه در ضمن سماق هم داره اما فقط میده به آشناها اره دیگه درستش هم همینه
بین میزهای سالن گروه های مختلف با یکدیگر قرار گذاشته اند و میز و صندلی ها را تقسیم کرده اند زن و شوهر ها با یکدیگر و مجرد ها با یکدیگر نشسته اند
خانواده های مختلف به طرف پنجره ای میروند که غذا از درون ان به دست مردم داده میشود و جلوی این پنجره صفی تشکیل شده که همه داخل ان با بشقاب و قاشق و چنگال ایستاده اند
زنها و دخترها ی مجرد جایگاه خاصی دارند از همه طرف مورد احترام قرار میگیرند و خواهش های آنها از طرف مردها و جوانهای مجرد سریع عملی میشود
شما بلند نشید من براتون همه چیز رو تهیه میکنم
خواهش میکنم اختیار دارید وظیفه ماست
خواهرم امری بود ما در خدمتیم اگه غذایی اضافی میخواهید من آشنا دارم براتون یک قابلمه اضافه میگیرم
سالن غذاخوری کمپ پناهندگان اکثرا از مردم نواحی مختلف ایران تشکیل شده است ،در این میان شاید دو یا سه میز را مردمی از اهالی روسیه و قزاقستان و چند جوان کرد اشغال کرده اند که در این میان از همه طرف به آنها درسهایی در مورد چلوکباب داده میشود ،چرا که امروز آنها هم باید غذای مخصوص
ایرانیها را بخورند
جالب توجه اینکه در کمپ با وجود مدت کم شاید دو ماه یا سه ماه افراد مختلف رابطه های پنهان و آشکاری دارند که ایجاد بحث و مجادله مردم میزهای مختلف میشود
چشم ها یکدیگر را برانداز میکنند و با یکدیگر حرف میزنند و زیر میزها پاها و دستها با یکدیگر تماس پیدا میکنند ،هر کس به دنبال چیزی میگردد اما بزرگترین عامل حرکت و انرژی بین اهالی کمپ مسائل جنسی و سکس است
سکس که لغت فارسی ان جنس میباشد اما در اروپا مفهومی بالاتر از جنس دارد و به عنوان فعل از ان استفاده میشود و سمبل انجام عملی است که در فارسی میتوان ان را با رابطه جنسی میان زن و مرد و یا زن و زن و یا مرد و مرد و بالاخره مردم با مردم دانست البته که من نمیخواهم خود را پیرو زیگموند فروید بدانم ،که نظریه روانشناسی او مبنی بر وجود علایق جنسی حتی در رابطه فرزند و مادر سبب پیدایش عشق و وابستگی میباشد ،اما با توجه به مشاهدات من بسیاری از مشکلات اطراف کمپ پناهندگان از این نوع بودند که بعدا به ان میپردازم
در دروازه بزرگ آهنی با نرده هایی که بالای ان سیم خاردار متصل است هر روز رو به میهمانان جدید باز میشود مرد و زن و جوان و پیر خانواده و مجرد هر روز جریان بازپرسی و تحویل اتاقی در داخل ساختمان بزرگی که دارای اتاقهای کوچک و بزرگ میباشد و هر روز این جریان مانند روز قبل پیش میرود وخانواده های رنگارنگ وارد کمپ شده و تقسیم میشوند و هر کس به دنبال سرنوشتی نا معلوم
وارد این کمپ میشود
داغی که بر پیشانی این افراد میخورد و تا آخرین روز زندگی باید ان را به گور ببرند مهر پناهندگی است که حتی با اشعه لیزر هم نمیتوان ان را پاک کرد این داغ با میله ای گداخته از آتش ثبت شده و پایدار و همیشه گی است
چند روزی است که خانم رضائی عامل صحبت و سرگرمی و طعنه مردم کمپ شده است آنطور که معلوم است این خانم که مادر یک خانواده چهار نفری است شوهر و یک پسر و یک دختر دارد زیر سرشان بلند شده است دامنش روز به روز بالاتر میرود و دیگر از جوراب هم صرف نظر کرده و پاهای سفید و گوشت آلودش را تا نزدیکی رانهای خود مورد تماشای عوام قرار میدهد ،خانم رضایی که همه او را پری و چند روزی است که پر پر صدا میکنند حسابی دل برو بچه های کمپ روبرده ،بچه های تازه وارد با اینکه میگویند در تهران بیشتر از این مسائل وجود دارد اما در دید زدن و جار و جنجال کردن حریصتر هستند در هر حال آدم نمیدونه کی و چی رو باور کنه در هر حال هر جا سر میکشی این روزها صحبت از ساق پا و رانهای پر پر است
میدونی چیه ؟من که اصلا دیگه قید همه زنهای ایرانی را زدم فقط آلمانی اصلا حرفش را نزن دیگه تموم شد زن ایرانی برای ایران و زن آلمانی برای آلمان
بابا چی داری میگی اینها که قابل زندگی نیستند ،من که هنوزم که هنوزه یک موی زنهای ایرانی را به این صورتهای گچی مانند ماست نمیدهم
در ضمن فراموش نکنید که این خانمهای آلمانی لغتی به نام نجابت در لغتنامه زندگیشان نشنیده اند و ان را نمیشناسند
نجابت یعنی چه ؟آقاجان ولمون کن ،همین خانم رضایی رو نمیبینی روزهای اول چه چادر چاقچوری داشت حالا نگاش کن اسمش شده پر پر و راه میره و پر میزنه
در اینجا بد نیست که یک میانبری بزنیم به فرهنگ لغات آلمانی و لغتی که خیلی مورد مصرف داره و در موردش خیلی بحث میشه یعنی لغت مقدس نما ،این افراد معمولا در خفا به انجام کارهای میپردازند که وجدان عمومی ان کار را نمیپسندد و وانمود به آنچه نیستند میکنند انسان باید یاد بگیرد که آزاد است و راه زندگی خود را میتواند انتخاب کند آزاد است که بگوید و بپوشد ،بخورد و بشنود و ببیند هر چه را که میخواهد و هیچکس نمیتواند کسی را مجبور به انجام کاری کند .
روزها و شبها یکی بعد از دیگری میگذشتند ،اواسط پاییز بود و اهالی کمپ پناهندگان به اتاقهای خود پناه برده بودند ،محوطه سبزی که در وسطساختمانهای بلند قرار داشت و محل جمع شدن مردم بود دیگر جذابیت خود را از دست داده بود و مردم به گروه های مختلف تبدیل شده بودند و در اتاق های بزرگتر همدیگر را ملاقات میکردند بازار شایعات مثل همیشه داغ بود و هر شخص جدیدی که وارد کمپ میشد توسط افراد مختلف کنجکاوانه سوال پیچ میشد و تمام داستانش در عرض چند ساعت به تمام اتاق های کمپ پخش میشد
من که میگم یارو جاسوسه جمهوری اسلامیه
آقا مرتضی چرا بیخودی برچسب به مردم میزنی شاید واقعا ریش معمولی باشه ،بابا خیلی از مردم ریش دارند یعنی هر که ریش داره جاسوسه ؟
مرتضی با شوق و ذوق بیشتر جواب داد
آقا شهریار موضوع تنها ریش نیست من اینا رو از یک کیلومتری میتونم بو بکشم و بشناسم هرچی باشه خودم پاسدار بودم ،البته اون زمانها که همه سالم بودند و این همه آلودگی نبود
و دزد و قاچاقچی ها قاطی ما نبودند من یکی حرف بزنه میفهمم این بابا ماموره اومده تحقیق و تجسس کنه و بره اسم همه را بده
در این لحظه در باز شد و ناهید خانم با یک سینی که روی ان کاسه کوچکی بود وارد اتاق شد
آقا شهریار خانم نیستند ؟
بفرمایید ناهید خانم الان میاد رفته آشپزخونه کمی آب داغ بیاره شهریار جواب داد و ناهید خانم کاسه را روی میز گذاشت
قابل شما را نداره یک کمی فرنی درست کردم حتما بچه ها دوست دارند ناهید خانم گفت و ادامه داد راستی شهریار جان شنیدم یک حزب الهی آمده ،میگن از اون اسلامیهای دو آتشه است دایم توی نمازخونه نشسته و تسبیح میاندازه و قران میخونه خلاصه که خدا به دادمون برسه
اینگونه داستانها تمام شدنی نبود ،و هر روز یک موردی پیش میامد که مردم در باره ان حرف میزدند روزی در یکی از راهروهای ساختمان شماره ۲ صدای بلند داد و بیداد سرهنگ مویزی پیچیده بود که توجه اهالی کمپ را بخود جلب کرد ،جناب سرهنگ از رفتار پسر خود عصبانی بود چرا که کامران پسرش به طور پنهانی با دختر آقای رضائی در انتهای کمپ زیر درختان کاج قرار گذاشته بود و پدر این موضوع را فهمیده و مرتب فریاد میزد که پسره احمق صد بار بهت گفتم دنبال این دختره گدا زاده نباش ،این دختره بچه است و کاری دستش میدی و آنوقت میبندنش به ریشمون حالا خر رو بیار و باقالی بار کن
کامران هم که رو به پنجره بیرون رو نگاه میکرد جواب داد بابا وضع خانوادگیشون که بدک نیست باباش اطراف تهران باغ و زمین داره در ضمن من منیر رو دوست دارم چه ربطی به خانواده اش داره
سرهنگ با طعنه و جوش و خروش جواب داد
اره باغ دارند زمین دارند فکر کردی خیال کردی تخم من رو هم ندارند والاکه توی یک اتاق فسقلی زندگی نمیکردند اونم توی یک کشور غریب،نه بابا این حرفها نیست اگر منیر میخواستی که چرا آمدی اینجا همون ایران بودیم دیگه ،تو یک کمی دندون رو جیگر بگذار هزار دختر میان اینجا سراغت،یکی از یکی بهتر ،بلوند ،چشم آبی ،قد بلند نه مثل اون سیاه زردنبو که تخم مرغ از باسنش بیفته نمیشکنه
با گفتن این جمله اکثر مردها جلوی خنده خود را میگرفتند و خانمها هم بی اختیار پشت خود را نگاه کردند
آخه بابا چرا شلوغش میکنی منیر که سفیده ،تازه خیلی خوشگله در ضمن ۱۷ سالشه نه ۱۵ سال ،فکر کردی حالا ما میلیونر هستیم با آنهمه بدهکاری که تو تهرون درست کردی و زندگی ما را از هم پاشیدی مثل اینکه وضع خودمون یادت رفته
به اینجا که رسید سرهنگ مویزی دست خود را روی دهان کامران گذاشت و گفت بچه خفه شو صدات رو بیار پایین پسره الاغ من برای خودت میگم من که میدونم تو از چی این دختره خوشت میاد ،اما چرا چشمت را باز نمیکنی اینجا المانه پسفردا یک دختر آلمانی پیدا میشه ،احتیاجی نیست دیگه بری زیر درختها قایم بشی ،خیلی عادی میری خونشون در میزنی مادرش در رو برات باز میکنه ،پدرش به روت لبخند میزنه و بهت شربت پرتقال میدند بعد هم پله ها رو میری بالا در اتاق دختر خانم و بعد هم با هم میرید بیرون دیسکو ،سینما و هر جا که بخواهی و دیگه نه فکر قبولی پناهندگی دآری و نه فکر پاسپورت و این چیزها ،بد میگم مرد حسابی ،حالا شاید یک مادر و دختری پیدا بشند که من هم به یک نوایی برسم
کامران که چشمانش به دهان سرهنگ خیره شده بود ،مات و مبهوت فراست و چالاکی پدر بود و زیر لب زمزمه کرد
عجب بابایی هستی پس تو فکر خودت رو میکنی هان ؟
سرهنگ که فکر میکرد پسرش را راضی کرده و کامران حرفهاش رو گرفته صداش رو پایین آورد و گفت
امشب بیا با من ساختمان شماره ۳ بیا تا بهت نشون بدم دختر یعنی چه ،زن یعنی چه چشمت از حدقه در میاد ،دیگه نگاتو به این دخترهای کون گنده و پا کوتاه ایرانی نمیاندازی اگر نه هر چی میخواهی به من بگو
چشمان کامران برق زد و صورتش سرخ شد چرا که او هم از ساختمان شماره ۳ خبر داشت اما جرات نکرده بود به آنجا برود دختر های قد بلند و بلوند با چشمان آبی و هیکل های مانکنی درست مانند ان دخترهایی که کامران سالها پیش در ایران در داخل مجله های سکسی دیده بود
پاییز را پشت سر گذاشتیم و روزهای سرد زمستان یکی پس از دیگری در داخل کمپ پناهندگان میگذشت

ادامه دارد